۱۳۸۸ آذر ۱۵, یکشنبه

شعر زمان


جهان بگذار بر مشتي علفخوار (نظامي)

تباه شد صبورآباد
به باد شد زنده‌باد
تيز دندان نشان
نشسته در كمين
سور،
تيغ كبود
بر كشيده
روي نور.
رهزن غدار
سايه افكنده
بر نهانخانة يار
شيشة آرزو
شكسته
در بستر باد.
حالي تو بگو
اي پير تاج‌پرست،
صبح را
فردا
چه‌كسي
شيپور خواهد زد؟

۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه

شعری از حسین پناهی


سپهر را من نیلگون شناختم.
چرا که همرنگ هوسهای نامحدود من بود.
خدا کران بی کران شکوه پرستش من بود،
و شیطان، اسطوره  تنهایی اندیشه های هولناک من.

۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

تر نامه ها

روزی ریالی از رهایی
شبی شبنمی در شالی زاری
داوری داروی حالی
سروی از سهم سمایی

*****

خوابم مرد
و رویای من به تابلوی بی رنگ زمان گیره خورد.

*****


صفحه تر دلم
سُر سُر شده
و مسکن هیچ
هزاران گلوی خفته است.

۱۳۸۸ تیر ۲۱, یکشنبه

تلخ نامه


تقدیم به ساعات بی برگی مان!


انیران به عرش سیاه رسیده اند،
بطالان زمانه بر تیره روزی ما قمار می کنند،
دقایق کند است و ما گره به باد می زنیم.

دست تضرع بر هیچ بالا می بریم،
نغمه سیمرغ آزادی را در دهانمان فرو می بلعیم،
اما لبخند آلوده شان بر گوش های ما نعره می زند.

ناله داوود ما بلند تر شده،
تا شاید قساوت زمانه را بشکند،
و گره این روزگار پژمرده را بگشاید.

طنین اشک یاران فوران می زند،
اعتماد لطیف به سیلاب غمناکی گره خورد،
و اینجا هیچ چیز آیینه نیست.

گفتیم رعد بهاری نزدیک است،
گفتیم می توان رویین دژ سیاه این برهوت را شکست،
اما هیچ کس بر لبان ما بوسه سحر نزد.

۱۳۸۸ خرداد ۳۱, یکشنبه

اندیشه هاتف



غباری بی انتها در آغوش شهر
صبحی خاکستری در انتظار خاک
و چه زمین تنهاست!
عاشقی با پاهایی از جنش تنهایی
در میان انبوه سایه ها
ایستاده
و نگاه خسته او در راه است.
دورها سبزه ای ست،
بدرود تنهایی!

گربه و روباه

گربه اي به روباهي رسيد .گربه كه فكر مي كرد روباه حيوان باهوش و
زرنگي است ، به او سلام كرد و گفت : حالتان چطور است ؟ روباه
مغرور نگاهي به گربه كرد و گفت : اي بيچاره ! شكارچي موش !
چطور جرات كردي و از من احوالپرسي مي كني ؟ اصلا تو چقدر
معلومات داري ؟ چند تا هنر داري ؟ گربه با خجالت گفت : من
فقط يك هنر دارم روباه پرسيد : چه هنري ؟ گربه گفت : وقتي سگها
دنبالم مي كنند ، مي توانم روي درخت بپرم و جانم را نجات بدهم .
روباه خنديد و گفت : فقط همين ؟ ولي من صد هنر دارم . دلم برايت
مي سوزد و مي خواهم به تو ياد بدهم كه چطور با يد با سگها برخورد
كني . در اين لحظه يك شكارچي با سگهايش رسيد . گربه فوري از
درخت بالا رفت و فرياد زد عجله كن آقا روباه . تا روباه خواست
كاري كنه ، سگها او را گرفتند . گربه فرياد زد : آقا روباه شما با
صد هنر اسير شديد ؟ اگر مثل من فقط يك هنر داشتيد و اين قدر
مغرور نمي شديد ، الان اسير نمي شديد .

جبر



روزهای بستری شدن
همراه سرسری شدن
کوچه های بی رقیب شدن
لحظه های بستری شدن.

من اینجا هستم
ای جبر
تا کوری تو را بشکنم
و اراده را بینا کنم.

من اینجا هستم
تا سینی خشم تو
را بر مهتران
سرو کنم.

من اینجا هستم
تا جنازه سکوت
را در گور زمان
جا دهم.

من اینجا هستم
تا گرمای لبان یحیی
را به زیبایی ها
پرتاب کنم.

من اینجا هستم
تا سرود ملی تاریکی
را در گوش های سیاوش
زمزمه کنم.

اما ای جبر!
تیغ تلخ اراده

را بر سینه سیاهت
می فشارم.

اندیشه هاتف



به یاد دارم شبی را که حقیقت برای نادانی گریست،
به یاد دارم دردی را که باران بر گونه هایم جا گذاشت،
به یاد دارم صبحی را که در میان بیداری همگان
به سبوی شکسته ام لبخند زدم.
اما من از اعماق سیاهی اطرافم
حسرت نور ماه را می خورم.
این همه تاریکی برای چیست؟
ما در کدام ایستگاه جا ماندیم؟

که باید تا به ابد کفاره گناه دیگران را بدهیم!

شعری از اندیشه هاتف


زندگی چیست؟
سکوت یه بچه مرده!
یا لبخند ژوکوند!

مرگ چیست؟
رفتن به سبزی شمال!
یا آمدن از کویر یزد!

من به کدامین پنجره دنیا دل ببندم!

۱۳۸۸ خرداد ۱۸, دوشنبه

پاسخ بنده حقیقت به شریعت پارسا

شحنه باید که دزد در راه است!

دردناک ترین رویدادی که ممکن است در پیش چشمان نویسندگان و اهل قلم حادث شود،
روبروشدن با کتاب، مقاله و یا شعری است که از دیگران به سرقت رفته باشد. به ویژهاین ﻤﺴﺌﻠﻪ زمانی خون آدمی را به جوش می آورد که مطالب و نوشته های نویسندگان وشاعران کلاسیک را با کمی دخل و تصرف و در کمال شناعت و شیادی به نام خود
عرضه کنیم. ضرر حاصل از این انتحال اموال معنوی و اندیشه های به یغما رفته را شاید هیچ گاه نتوان جبران کرد.

راقم این سطور در روزهای اخیر با قطعه شعری مواجه شده که شاعرچسب کارش مدعی است که این شعر حاصل تفکرعمیق و اندیشه بدیع اوست. جدا از قالب شعر مذکور که به صورت مثنوی است، شعر برای هر خواننده فطن و تیزبینی تداعی گر معجونی از داستان های مثنوی معنوی است. به بیان دیگر، ساخت نحوی وحتی انتخاب واژگان نشان می هد که شاعرچسب کارما ناشیانه و با بی وقوفی تمام با جابه جایی و گاه تغییر برخی واژگان در ساختار ابیات مولوی مرتکب اغاره شده.

در این مجلس چنان کن پرده سازی
که ناید شحنه در شمشیر بازی!

در اینجا بنا ندارم به نقد محتوایی بپردازم، هر چند که مضامین مطرح شده در شعر چندان با عالم واقع همساز نیست و به نظر می رسد که مدعی ما در کمال تعصب و رکاکت رای به دفاع از یک طرف برخاسته و دیگری را به دلایل نامعلوم و اسرار آمیزی محکوم می کند؛ تا شاید در این آشفته کارزار اندکی توجه برخی شنودگان کم خرد و منکوب را به خود جلب کند. و البته همی نیز گویم که به چنین درفشانی هایی نباید چندان التفات کرد و بیشتر آنها را بهتر است در ذیل اضغاث احلام به شمار آورد!

حال می گویم ای تهمتن، تو که همه عالم را شماتت می کنی و تیغ جعلی ات را بر همه می کشی پس چرا در اواخر قطعه جعلیت ترس و وحشت به خود راه می دهی و هذیان می گویی؟ تو که داعیه دار فرهنگی، می دانی که این شعرسازی رویه ای ضد فرهنگی است؟ تو که از کار صواب و اخلاق عارفانه سخن می رانی، آیا به راستی این وصله و پینه کاری جفا در حق مولانا نیست؟ تو که از بازی کردن با کلام حافظ به تنگ آمدی چرا خودسرانه در اشعار مولوی دست می بری و با حدیث غاب و کلمات یاوه ات خسران به پا می کنی و بر اشعار آن بزرگ رنگ لوث میریزی؟

اما بدان ای مدعی که با این شعر سازی و مسخ کردن ابیات دیگران تیشه به ریشه ادبیات خواهی زد و برای شاگردان سیه روزت جز ضلالت و سیاهی باقی نخواهی گذاشت. بدان که اسلوب ناخجسته ات به دوستان شوخ چشمت سرایت خواهد کرد و آنگاه باید گفت که:

گر تو قرآن بر این نمط خوانی
ببری رونق مسلمانی .


13/3/88
پژمان حقیقی

۱۳۸۸ اردیبهشت ۸, سه‌شنبه

جاهل آسوده، فاضل اندر رنج!!!

جاهلان بزرگ شده اند
عالمان، خانه نشین.
کهتران در صدر مجلس
مهتران همدم کنج مجلس.
ابلهان در ره صعود
عالمان رو به سقوط.
مهتران سر به گریبان خویش
نان تهی در سفره ریش ریش.
کهتران، غره از قطب عالم
قاف تا قاف،همه شکوه آدم.
عالمان اندرعذاب نار
جاهلان سر در انار ناب.
کودکان هم چله عالمان
ابلهان تیغ زن تاجران.
ماچه کنیم به یمن این ابلهان
گم بباشیم یا بنوشیم شوکران!

قطعه ای از رومن رولان در باب موسیقی. ترجمه رضا رضایی



ما وقتی می بینیم که موسیقی هرگز از نورافشانی بازنایستاده است احساس آرامش می کنیم و انگار در گرماگرم تلاطم های جهان پیامی از صلح و آشتی می شنویم. تاریخ سیاسی و اجتماعی سرشار از ستیزهای بی پایانی است که بشر را به دیاری ناشناخته می راند و در هر گام آن موانعی هست که باید با پیگیری و دلیری یک به یک بر آنها غلبه کرد. ولی در تاریخ هنر می توانیم نوعی کمال و آرامش بجوییم. در هنر، صحبت بر سر پیشرفت نیست. زیرا در گذشته های دور هم کمال حاصل می شده است. اگر کسی ادعا کند قرن ها تلاش، از روزگار قدیس گرگوریوس و پالسترینا به بعد، حتی یک گام ما را به زیبایی نزدیکتر کرده است فقط باطل گفته است. نکته غم انگیز یا خفت باری در این حکم وجود ندارد. برعکس، هنر رویای بشر است – رویای نور و آزادی و آرامش. این رویایی است که رشته اش پاره نمی شود و ترس از آینده در آن معنایی ندارد. ما از سر تشویش و غرور به خودمان می گوییم که دیگر به قله هنر رسیده ایم و در آستانه فرودیم. از آغاز جهان همواره چنین گفته اند. در هر قرن کسانی با حسرت گفته اند: ((همه حرف ها گفته شده؛ ما دیر رسیده ایم.)) بله، ممکن است همه حرف ها را گفته باشند، اما همه حرف ها را باز هم می توان گفت. هنر، مانند زندگی، بی انتهاست، و هیچ چیز بهترین موسیقی این حقیقت را بر ما آشکار نمی کند، زیرا موسیقی چشمه لایزالی است که طی قرون و اعصار همواره جوشیده و جوشیده تا به اقیانوسی تبدیل شده است.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲, چهارشنبه

شعر دیگری از اندیشه هاتف






سپیده دم است یا خوابم؟
حباب چرکین احساسم
به دنبال تیزی نگاه توست.

حرف های آرام سوز تو را
به کدامین مصرع وجودم
بچسبانم؟

من در این دنیای عیارپیشه
به کدامین صدف تو
دل گره بزنم؟

صبح شد و من
دوباره باید به طلاق رجعی خود با تو
وفا کنم!

۱۳۸۸ فروردین ۳۰, یکشنبه

شعری از اندیشه هاتف


ترافیک مشاهیر

بوی عطر پا را حس می کنی؟
ساد در خیابان قرن هجده است،
تازه از باستیل بازگشته.
سال های درمان او طی شده!!
بوی پایش را حس می کنی؟

سالومه یک دست مو گرفته،
دارد برای صباح نامه می نویسد:
کجایی ای حشاش من؟

صدای خروسی از میان صفحات آگوستین
به گوش میرسد.
آری صبحدم است!
ای مقامر،
بدان که پاسکال بر کری بتهوون شرط بسته.

پاگانینی صدای بق ماشین را بیشتر دوست دارد.
ساد در خیابان قرن هجده است.
پاگانینی پشت فرمان دیوانگی است،
کفش ساد را له می کند.

هیوم در خیابان قرن هجده،
بلیارد بازی می کند.
ای مقامر، تو کجای کاری؟

کسی خروس ها و سگها را نمی خواهد.
کسی گربه بوهریره را غذا نمی دهد.
آری، ساد در خیابان قرن هجده است.

دوشیزه به موسولینی می گوید:
سودوم کجاست؟
سامسون می خندد و می گوید:
دیدی چگونه انتقام گرفتم.
به بلبل کیتس هم رحم نکردم.

اما ساد زنده است وشاد،
چشم دل به این مردمان دارد، زیاد.
پس غلاف کن ای مقامر هرزه!!!