۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه

My Poem

Longing

the sleeping angels

the dancing waves

and

the beautiful gaze.

Longing

but alas!

your dancing

is death.

Longing

but alas!

your lips

are poisonous.

bring me a tomb

and

sing the song of

repulsion

upon my corpse.

You have kissed

me

in the soil of

disgust.

Longing

but alas!

the moments

are none

but a curse.

۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه

شعری از ه.ا.سایه



کاروان


دیرست ، گا لیا !
در گوش من فسانه ی دلدادگی مخوان !
دیگر زمن ترانه ی شوریدگی مخواه !
دیرست ، گا لیا ! به ره افتاد کاروان .

عشق من وتو؟ ... آه
این هم حکایتی است .
اما ، درین زمانه که درمانده هرکسی
از بهر نان شب ،
دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست .
شادو شکفته ،در شب جشن تولدت
تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک ،
امشب هزار دختر همسال تو ، ولی
خوابیده اند گرسنه و لخت ، روی خاک .

زیباست رقص وناز سرانگشتهای تو
بر پرده های ساز ،
اما ، هزار دختر بافنده این زمان
با چرک وخون زخم سرانگشتهایشان
جان می کنند در قفس تنگ کارگاه
از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن
پرتاب می کنی تو به دامان یک گدا .

وین فرش هفت رنگ که پامال رقص تست
از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ .
در تاروپود هرخط و خالش : هزار رنج
در آب و رنگ هر گل و برگش : هزار ننگ .

اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک
اینجا به باد رفته هزار آتش جوان
دست هزار کودک شیرین بی گناه
چشم هزار دختر بیمار ناتوان ...

دیرست ، گا لیا !
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست .
هرچیز رنگ آتش وخون دارد این زمان .
هنگامه ی رهایی لبها و دستهاست .

در روی من مخند !
شیرینی نگاه تو بر من حرام باد !
بر من حرام باد ازین پس شراب وعشق !
بر من حرام باد تپشهای قلب شاد !

یاران من به بند :
در دخمه های تیذه ونمناک باغشاه ،
در عزلت تب آور تبعیدگاه خارک ،
در هرکنار و گوشه ی این دوزخ سیاه .

زودست ! گا لیا !
در گکوش من فسانه ی دلدادگی مخوان !
اکنون زمن ترانه ی شوریدگی مخواه !
زودست ، گا لیا ! نرسیدست کاروان ...

روزی که بازوان بلورین صبحدم
برداشت تیغ وپرده ی تاریک شب شکافت ،
روزی که آفتاب
از هر دریچه تافت ،
روزی که گونه ولب یاران همنبرد
رنگ نشاط و خنده ی گمگشته بازیافت ،
من نیز بازخواهم گردید آن زمان
سوی ترانه هاو غزلها و بوسه ها ،
سوی بهارهای دل انگیز گل فشان ،
سوی تو ،
عشق من !

۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه

نمایشی هولناک


(این مقاله در روزنامه تهران امروز مورخه 28 مرداد 1389 به چاپ رسید)

آه­ها و افسوس­ها، کوتاه و گهگاه برمی­آمد
و هر کسی به پیش پای خود چشم دوخته بود.
(تی.اس. الیوت)

تاكيد بر پيش­بيني و غيب­گويي­ها براي توضيح مسايل فرهنگي، اجتماعي و يا سياسي چندان معقول به نظر نمي­رسد، اما برخي متفكران گاه سخناني تامل­برانگيز گفته­اند كه علي­الظاهر بعدها به وقوع پيوست. آنها نه رمل و طالع­بيني مي­دانستند و نه اصلا احوالشان با اين قبيل كارها سازگار بود. بلكه شناخت دقيق و همه­جانبه­اي از روحيات خود و ملت­ها داشتند و همين شناخت سبب مي­شد كه چشم­انداز روشن و تا حدي دقيق از وقايع پيش رو ترسيم كنند. هاينريش هاينه، شاعر آلماني سده نوزدهم، كه سال­هاي بسياري را در تبعيد گذراند در سال 1834 پيش­بيني قابل‌توجهي كرد. وي در اثر مشهور خود «تاريخ دين و فلسفه در آلمان» با عبارات و جملاتي تامل‌برانگيز و تكان­دهنده آينده كشورش را اين گونه تبيين كرد:

«مسيحيت به نوعي آن خوي جنگ‌طلبي ژرمن­ها را تعديل كرده است، اما به واقع نتوانسته آن را از ميان برد. .... هميشه فكر مقدم بر عمل است همان طور كه برق مقدم بر رعد. رعد آلماني در راه است؛ چندان شديد نيست و به كندي مي­غرد. اين رعد صدايي دارد كه قبلا نمونه­اش را در تاريخ جهان نشنيده‌ايد. آن گاه درخواهيد يافت كه آذرخش ژرمن‌ها از راه رسيده است. با غرش اين آذرخش، عقاب­هاي آسمان به زمين مي‌افتند و مي‌ميرند و شيرها در دورترين بيابان­ها در لانه­هاي سلطنتي‌شان مخفي خواهند شد. نمايشي در آلمان رخ خواهد داد كه انقلاب فرانسه پيش پاي اين نمايش بسان يك قصة ساده شباني است.»

اين اظهارات 99 سال قبل از به روي كارآمدن حزب نازي در آلمان بيان شده بود. آذرخشي كه دنيا را نابود كرد و هر واقعة مهم تاريخي در برابرش هيچ بود. هاينه كه خود قرباني فضاي سياسي آن زمان آلمان بود و در اشعارش غم غربت موج مي­زند، مدام از فعاليت­هاي ضدفرهنگي، استبداد و ميهن‌پرستي افراطي انتقاد مي‌كرد. وي در نمايش­نامه­اي به نام «المنصور» شروع استبداد را اينگونه توصيف مي‌كند: «اين فقط مقدمه­اي بيش نيست. در سرزميني كه كتابها را به آتش مي‌كشند سرانجام مردم را مي‌سوزانند.»
پيش‌بيني هاينه مبني بر قدرت گرفتن گروهي كه همة سران عالم را به وحشت خواهد انداخت جدا شگفت­انگيز است. وي در همان اثر هشدار مي­دهد كه روح جنگ‌طلبي در طول زمان ذهن و زبان آلماني را به تسخير درآورده است. و اين در حالي است كه خود ملت از آن غافل‌اند و سرانجام روز وحشتي خواهد رسيد كه ژرمن­ها به عمق فاجعه­اي كه با دستان خودشان رقم زداه­اند پي خواهند برد.
لوچينو ويسكونتي، كارگردان سرشناس ايتاليايي، در فيلمي به نام «نفرين‌شدگان» گويي بر اين پيش­بيني هاينه صحه مي­گذارد. او در اولين فيلم از سري تريلوژي آلماني كه سه اثر نفرين‌شدگان(1969) مرگ در ونيز(1971) و لودويگ(1973) را در بر مي­گيرد، به ماجراي خانواده­اي اشرافي در زمان حزب نازي مي­پردازد. خانواده­اي كه در شب آتش­سوزي رايشستاگ دگرگوني عجيبي پيدا مي‌كنند. ويسكونتي در اين فيلم كه ماجراي گره خوردن وقايع سياسي آلمان دهه 30 را با اتفاقات خانواده­اي به نمايش مي­گذارد، بر فساد در زمان نازي­ها و دگرگوني­هاي مبتني بر منفعت تاكيد مي­كند. از فراري دادن جانشين رئيس شركت آن خانواده، هربارت تلمان، تا شخصيت مرموز و منحرفي به نام مارتين كه خود شايد بتواند سمبلي براي اين رژيم باشد. براي مثال مي­بينيم كه ماجراي تصفيه­سازي و كشتن برخي اعضاي گروه اس. آ چه تبعاتي در يك خانواده دارد. اما آنچه كه بيش از هر مسئله ديگري در اين فيلم خودنمايي مي­كند سكانس مربوط به ديالوگ تلمان است. تلمان اين بار گويي از بي­توجهي به پيش­بيني هاينه درمانده شده و همه را در روي كارآمدن اين رژيم دخيل مي‌داند. وي خطاب به گونتر، پسر يكي از ماموران اس. آ، اينچنين مي­گويد:

«همه چيز به پايان رسيده. اين اشتباه همه ما بود حتي خود من. وقتي كار از كار ميگذره ديگه اعتراض كردن و حتي نجات روحت چيزي رو عوض نمي­كنه... نازيسم را ما خلق كرديم. در كارخانه­هايمان به دنيا آمد و با پول ما بزرگ شد.»

سخنان رعشه­آور تلمان به نوعي نقد شرايط موجود و حسرت بزرگ كردن قدرتي است كه سرمايه­داراني چون او دست به آن زده­اند. در واقع اين گفته اقرار به همان غرش رعد و برقي است كه عقاب­ها و شيرها (سرمايه­داران زمانه) را به كام مرگ مي­كشاند. اعتراف به نديدن قدرت پنهان و ويران كننده نازي در جاي جاي سخنان او موج مي­زند. عدم درك درست از راه و روش آن سيستم و غرقه شدن در فضاي احساسي­گري آن دوران پرزرق و برق در اين ديالوگ كوتاه به خوبي منتقل شده است. گفتار و رفتار سران کشور آنها را سرمست کرد و دیدند که معجزه رايش سوم چگونه اذهان و افكار را تخدير و چه گرداب هولناکی برای آنان خلق کرد. باری، سرزمین هرزی ظهور کرد و تنها فایده­اش این بود که بر پيش­بيني هاينه صحه گذاشت!
تامس كارلايل، ادیب بریتانیایی سده نوزده، معتقد بود كه در وقايع پرآشوب اجتماعي، قهرمانان مي­توانند نيروهاي پرشور و برآمده از دل جامعه را كنترل ­كنند. اين قهرمانان هستند كه مي‌توانند اميدها و آمال يك ملت را در مسيري موثر به كار گيرند. اما به محض اينكه ايسم­ها جاي كنش قهرمانان را مي­گيرند و آمال مردم را فرموله مي­كنند آنگاه با جامعه­اي عاري از خصوصيات انساني سروكار خواهيم داشت. جدا از آن بخش سخن كارلايل درباره كنش قهرمانان كه خود محل مناقشه است، بخش دوم - يعني فرموله كردن آمال مردم - مي­تواند تبييني سنجيده براي مكانيسم سيستم­هايي مثل نازيسم باشد. وقتي آرزوها و امیدهای يك ملت به صورت بسته­بندي به آنان عرضه شود و با مشغوليت­هاي برنامه­ريزي شده فرصت تعقل از مردم گرفته شود دیگر يقينا جایی برای احساسات رفيع بشری باقی نخواهد ماند.