۱۳۸۸ خرداد ۳۱, یکشنبه

اندیشه هاتف



به یاد دارم شبی را که حقیقت برای نادانی گریست،
به یاد دارم دردی را که باران بر گونه هایم جا گذاشت،
به یاد دارم صبحی را که در میان بیداری همگان
به سبوی شکسته ام لبخند زدم.
اما من از اعماق سیاهی اطرافم
حسرت نور ماه را می خورم.
این همه تاریکی برای چیست؟
ما در کدام ایستگاه جا ماندیم؟

که باید تا به ابد کفاره گناه دیگران را بدهیم!

۳ نظر:

همزه گفت...

anaphora شعر با مضمون هماهنگ و همساز است.

محمد جواد گفت...

شعری بیش از حد realistic است اما دلیلی بر ضعف آن نیست. بهتر بود بیشتر از استعاره استفاده شود.

navid 3000 گفت...

your poem must be more indirectly .