۱۳۸۸ خرداد ۳۱, یکشنبه

گربه و روباه

گربه اي به روباهي رسيد .گربه كه فكر مي كرد روباه حيوان باهوش و
زرنگي است ، به او سلام كرد و گفت : حالتان چطور است ؟ روباه
مغرور نگاهي به گربه كرد و گفت : اي بيچاره ! شكارچي موش !
چطور جرات كردي و از من احوالپرسي مي كني ؟ اصلا تو چقدر
معلومات داري ؟ چند تا هنر داري ؟ گربه با خجالت گفت : من
فقط يك هنر دارم روباه پرسيد : چه هنري ؟ گربه گفت : وقتي سگها
دنبالم مي كنند ، مي توانم روي درخت بپرم و جانم را نجات بدهم .
روباه خنديد و گفت : فقط همين ؟ ولي من صد هنر دارم . دلم برايت
مي سوزد و مي خواهم به تو ياد بدهم كه چطور با يد با سگها برخورد
كني . در اين لحظه يك شكارچي با سگهايش رسيد . گربه فوري از
درخت بالا رفت و فرياد زد عجله كن آقا روباه . تا روباه خواست
كاري كنه ، سگها او را گرفتند . گربه فرياد زد : آقا روباه شما با
صد هنر اسير شديد ؟ اگر مثل من فقط يك هنر داشتيد و اين قدر
مغرور نمي شديد ، الان اسير نمي شديد .

۱ نظر:

حسام گفت...

این داستان تداعی گر مقاله روباه و خارپشت برلین بود.