۱۳۸۷ آبان ۹, پنجشنبه

در حسرت عقل نقاد


گفت‌وگو با هومن پناهنده؛ در حسرت عقل نقاد


ما ايرانيان حدود صد سال است كه حسرت زندگي همچون جماعتي ديگر را مي‌خوريم. يكي از سفرنامه‌هاي معروف ما «حيرت‌نامه» نام دارد. اين سفرنامه شرح‌حال كسي بود كه به غرب سفر كرده و از ديدن مظاهر غرب اعم از اخلاق، نظم، قانون، ادب، صنعت و... دچار حيرت شده است. نكته اين است كه ما هنوز هم حیرت زده ایم و هنوز هم اگر مسافري از ايران براي اولين بار به غرب برود با اين حيرت برمي‌گردد و داستان‌هاي حيرت‌انگيز تعريف مي‌كند.
جواد ماهزاده: بنابر شواهد، آنچه امروز از روحيات و اخلاقيات انسان ايراني مشاهده مي‌شود، كم‌ترين شباهتي با ادعاهاي تاريخي و فرهنگي و تمدني ما ندارد. تنش‌هاي انسان سنت‌مدار و مشيت‌گرا در رويارويي با زندگي اجتناب‌ناپذير مدرن و فراگير شدن قواعد جديد، امروز بيش از هر زمان نمود يافته و بر نگراني‌ها افزوده است. نگاه نقادانه هومن پناهنده به روند تعقل و خردورزي جامعه ايراني، به‌دنبال يافتن مقصر و محاكمه عاملان نيست. او واقع‌نمايانه آفات ناشي از نبود عقل انتقادي را حتي در ميان روشنفكران بازنمايانده و اذعان داشته است كه با وجود شرايط حاضر، اگر وضع غير از آني باشد كه هست، جاي بسي تعجب است.
*** ما در زمانه مدرن زندگي مي‌كنيم اما هيچكدام ما احساس مدرن زيستن نمي‌كنيم. تغييرات كلي و جزئي، اصلاحات و تحولات و رفتن و آمدن مديران و مسوولان فرهنگي و سياسي نتوانسته‌اند، قدمي ما را پيشتر ببرند و اندكي از تناقضات ديرين سنت و تجدد را برايمان حل و فصل كنند. تك‌تك ما روزبه‌روز خودمحورتر مي‌شويم و با قانون‌گريزي و لاقيدي‌هاي اجتماعي و آنارشي‌گري، دستيابي‌مان را به نظمي معقول و انتخاب‌هاي سياسي صحيح به تاخير مي‌اندازيم. ما الان كجاي دنياي مدرن ايستاده‌ايم و نسبت به گذشته خودمان كجا قرار داريم؟ مي‌خواهم به اين قضيه از منظري بپردازم كه مورد توجه و حساسيت خود من هست. طبيعتا ممكن است آن‌طور كه من قضيه را مي‌بينم و يا بر حساسيت‌هايي تاكيد مي‌كنم، كس ديگري ماجرا را اين‌طور نبيند و اصلا اهميت را هم به ابعاد و مسائلي ديگر بدهد. اما مي‌توانم استدلال كنم كه آنچه مي‌بينم مهم است. بد نيست از اينجا شروع كنم كه من پيش و بعد از انقلاب تحت‌تاثير افكار و عواطف دكتر شريعتي بودم. ما در تمام اين دوران تلخكامي‌ها و شكست‌هايي را داشته‌ايم اما حداقل رويا و آرزويي كه در سر داشتيم اين بود كه وقتي نظام شاهنشاهي سقوط كرد، اوضاع كاملا بهبود يابد. از طرفي ديگر در دوران معاصر، ما ايرانيان حدود صد سال است كه حسرت زندگي همچون جماعتي ديگر را مي‌خوريم. يكي از سفرنامه‌هاي معروف ما «حيرت‌نامه» نام دارد كه در همين برخورد اوليه با نام آن، متوجه اسمي معنادار مي‌شويم. اين سفرنامه شرح‌حال كسي بود كه به غرب سفر كرده و از ديدن مظاهر غرب اعم از اخلاق، نظم، قانون، ادب، صنعت و... آنها دچار حيرت شده است. نكته اين است كه ما هنوز هم حیرت زده ایم و هنوز هم اگر مسافري از ايران براي اولين بار به غرب برود با اين حيرت برمي‌گردد و داستان‌هاي حيرت‌انگيز تعريف مي‌كند و ما هم از نظم‌پذيري و نحوه رانندگي و احترام ماموران پليس و خدمات‌دهي عمومي و هرچه در آنجا بوده، به تبع فرد مسافر، حيرت‌زده مي‌شويم. اين سنخ رابطه حيرت‌آميز با تناقضي هم همراه است. ما از يك طرف آنها را تحسين مي‌كنيم اما گله‌هايي هم هميشه از غرب داشته‌ايم و خيلي اوقات – و بلكه هميشه – خود را از آنان برتر و داناتر دانسته‌ايم و گذشته و حال‌مان را به رخ آنها كشيده‌ايم. اما از سوي ديگر وضع ما، از لحاظ پايبندي‌هاي اخلاقي، نظم اجتماعي، وجدان كاري، قانون‌مندي و نظاير اينها روشن و مشخص است. به اينها اضافه كنيد دروغگويي و عدم صداقت، پيش‌بيني‌ناپذيري، دورويي، بي‌اعتمادي و پنهان‌كاري و... را.
البته نقش رسانه عمومي و دولتي كشور ما در تزريق بدبيني نسبت به جامعه غربي و يا خوشبيني مفرط و غيرواقع‌بينانه درباره خودمان انكارناپذير است. ما از آن طرف فقط آمار زنداني‌ها و شكنجه‌ها و سرقت‌ها و تيراندازي در مدارس را رسما دريافت مي‌كنيم و از جامعه خودمان، دوستي و مهر و محبت و ايثار و همدلي را كه با سرپوش گذاشتن‌هاي بسيار همراه است. ما اولين درس‌هاي ديني و اخلاقي‌مان احترام به همنوع و رعايت حق همسايه است ولي چيزي كه در جامعه به آن برمي‌خوريم نقض اين مدعا است. اين مساله با نظم سياسي و اجتماعي ما هم گره خورده است. مثلا از دوم خرداد 76، تعبيري چون دموكراسي بسيار رواج يافت و وارد فرهنگ عمومي و سياسي اجتماع شد. خاطرم نيست تا آن زمان اين واژه اين‌قدر بسامد داشته و در لايه‌هاي مختلف نفوذ كرده باشد. اين باعث خوشحالي بود كه دموكراسي عزيز شد و هركس به نحوي سعي مي‌كرد خود را به رعايت دموكراسي ملتزم نشان دهد. اما اين پرسش هست كه ماهيت و واقعيتي چون دموكراسي تا چه حد با عادات و خلقيات ما همخواني دارد؟ قصد ندارم جامعه ايران را از طريق عينيات با انگليس و آلمان بسنجم و بگويم قانونمندي و نظم‌پذيري‌مان كمتر است و يا ثابت كنم كه دورويي و پنهان‌كاري در ما بيشتر است و بي‌اعتمادي به آينده نزد ما بيش از غربيان مشاهده مي‌شود. اينها فرضيات من است و اگر آنها را قبول داريم بايد ببينيم كه آيا دموكراتيك نشدن ما و ساختار سياسي و اجتماعي ما با اين رفتارها و آداب فرهنگي ارتباطي دارد يا خير؟ آيا آدم‌هاي پنهانكاري كه از ابراز عقيده خود هراس دارند مي‌توانند اجزاي يك جامعه دموكراتيك باشند؟ آيا ما به راحتي مي‌توانيم نقطه‌نظرهايمان را راجع به مسائل مختلف و به صراحت ابراز كنيم؟ در مسائلي كم‌حساسيت هم صراحت وجود ندارد و عموما نظرهايي داده مي‌شود كه برآمده از دل آدم‌ها نيست. من اين معضلات را به ضعف تعقل و عقلانيت نسبت مي‌دهم.
عدم رشد عقلانيت؟ عقل قوه‌اي است كه مي‌تواند قوي يا ضعيف باشد، بنابراين هم مي‌شود آن را تقويت كرد و هم تضعيف. اينكه انسان حيواني ناطق و صاحب عقل است به معني اين است كه بالقوه عقل دارد و بايد آن را پرورش دهد. يعني انسان در عين اينكه موجودي عاقل است شايد تعقل در او كم فعليت پيدا كند و اگر كم فعليت پيدا كند در رفتار فردي او اثر مي‌گذارد و در انواع و اقسام نقش‌هاي خانوادگي، اجتماعي، حرفه‌اي و... او تاثير مي‌گذارد. حال شما شايد بگوييد كساني كه تعقل را چيزي خوب مي‌دانند چرا به آن پايبند نيستند؟
اين عقل فردي است؛ يعني فرد به صورت شخصي شايد تنها براي خود و به نفع خود عقلانيتش را بروز دهد. مثلا زرنگي كند و از قانون فرار كند و يا ديگران را زير پا لگد كند و خود به پيشرفت برسد. بنابراين تصور مي‌كنم شما صورت اجتماعي عقلانيت را مدنظر داريد. ببينيد من تعقل را به معناي كلي در نظر مي‌گيرم؛ همچنان كه مي‌گوييم تعقل خوب است اما نمي‌دانيم كه چيست و يا ساز و كار آن چگونه است. برخي ساز و كارهاي تعقل ورزيدن پيدا شده است؛ اينكه چطور فكر كنيم، مسائل را موشكافي كنيم و نقد كنيم... مي‌دانيم كه هركسي به سهم خود فكر مي‌كند؛ چه آن موتورسواري كه از پياده‌رو استفاده مي‌كند و چه آن موتورسواري كه سر جاي خود پشت چراغ قرمز مي‌ايستد. بنابراين به نظر مي‌رسد كه فكر كردن‌ها با هم متفاوتند. تعقل مي‌تواند پرورش پيدا كند و شايد اگر آموزشي در اين‌باره انجام شود، موتورسوار را از پياده‌رو به خيابان برگرداند. من نمي‌گويم آدم‌ها فكر نمي‌كنند. منظور من فكر خاص است. آيا نمي‌شود آموزش‌هايي داد و آموزش‌هايي ديد كه دائم دچار حيرت نشويم؟ بايد بپذيريم كه برخي تفكرات فاخرند و برخي نازل. يك نفر مي‌تواند از امروز براي عيد فطر سال آينده برنامه‌ريزي داشته باشد و يك نفر هم مي‌تواند از برنامه فردايش بي‌اطلاع باشد. پس جدا از اينكه همه ما موجوداتي انديشمند هستيم ولي همين نحوه انديشيدن‌ها با يكديگر تفاوت دارد. وقتي ما چنين رفتارهاي پرغلط و مساله‌داري از خود بروز مي‌دهيم، معنايش اين است كه خوب نمي‌انديشيم.
آيا همين فكري كه شما از آن صحبت مي‌كنيد مانعي براي رشد دارد؟ ما در مدارس و نظام آموزشي‌مان، درسي نداريم كه عكس اين مساله را تدريس كند، هيچ عالم روحاني و روشنفكري هم آن را رد نكرده است، تلويزيون و رسانه‌ها و كتاب‌ها هم همه را در ظاهر دعوت به انديشه‌ورزي مي‌كنند و گوش‌ها همه پر از نصيحت و هشدار براي رعايت قانون و تربيت صحيح و حفظ خانواده و... است. كسي ظاهرا قدمي براي حذف عقلانيت برنمي‌دارد اما روند رشد معكوس است. آيا در پس اين درس‌ها و نصايح، نكته‌اي ديگر نهفته و مجموع آنها راهي اشتباه را پيش پا مي‌گذارند؟ اينجا بايد به مساله «عقل نقاد» يا «عقل انتقادي» اشاره كنيم كه جزو مهارت‌هاي زندگي محسوب مي‌شود. دانشمندان و متفكران مجهز به تفكر نقادند اما بايد ببينيم كه اين حوزه خاص براي رفع معضلات ما موثر است و راهكارهايي دارد يا خير. ما نمي‌خواهيم سقراط و دكارت شويم اما آيا از اين مهارت‌ها مي‌توان براي نقش‌هاي شهروندي استفاده كرد و زندگي جمعي را ارتقا بخشيد؟ مثلاً بياييد درباره گفت‌وگو صحبت كنيم. همه ما در طول روز با انواع گفت‌وگو روبه‌روييم. گفت‌وگوي مجادله‌آميز با يك راننده تاكسي، گفت‌وگوي زورگويانه و تحميلي، گفت‌وگوي عاطفي و دوستانه و ... اما ما به گفت‌وگوي عقلاني نياز داريم، گفت‌وگوي عقلاني ميان انسان‌هاي بالغ. رابرت هريس الگوهاي رفتار را اينگونه تقسيم‌بندي كرده است كه بخشي از رفتارهاي انسان، رفتارهاي يك بالغ است، بخشي ديگر رفتارهاي يك كودك و... كه آنها را در كتاب «وضعيت آخر» شرح داده است. بالطبع پاسخ‌هاي يك بالغ با يك كودك تفاوت‌هايي آشكار و عميق دارد. در گفت‌وگوي عقلاني يك شنونده و يك گوينده داريم، گاهي يك گوينده و چند شنونده و گاهي هم حتي گوينده و شنونده يكي است. گوينده صاحب اين نقش‌هاست. بيان‌كننده نظر (مدعا) و مدافع ادعا. اين مسووليت گوينده در جريان يك گفت‌وگوي عقلاني است. شنونده هم مسووليت فهم سخن (مدعا) و ارزيابي آن را دارد. يعني او نبايد اسير اين توهم باشد كه كلام و پيام را فهميده است بلكه بايد به درك واقعي برسد و همچنين آن را ارزيابي كند. اين تقسيم‌بندي‌ها را از همان آغاز بحث تعقل مي‌توان شروع كرد و به مرحله گفت‌وگوي عقلاني رسيد و آن را خردتر كرد و به مردم آموزش داد. فرد اگر اينها را بداند خوب مي‌فهمد كه حرف را چطور بايد ابراز و عرضه كند و از سوي ديگر واقعا آن را بفهمد و ارزيابي كند. در جامعه ما اين اتفاق خيلي كم رخ مي‌دهد و از اين جهت آدم‌هايي بسيار پرمدعا هستيم؛ يعني بيشتر نظر ابراز مي‌كنيم بدون اينكه دليلي براي آنها داشته باشيم، در حالي كه عقلانيت مي‌گويد ادعا هرچه كمتر و استدلال و دليل هرچه بيشتر.
و اينكه ما هميشه خود را حق مطلق مي‌پنداريم، بيشتر ما را از گفت‌وگو بي‌نياز مي‌كند. البته من هنوز دارم بحث فنومن را مطرح مي‌كنم. اين بحث را بايد پيش كشيد كه چه عواملي در اين باره موثر بوده‌اند؛ آيا عرفان و درك اشراقي باعث آن شده است؟ آيا اينكه تصور مي‌كنيم با حقيقت پيوندي بي‌واسطه و مستقيم داريم موجب مي‌شود بدون تلاش و صبر و كوشش و سعي محققانه آن را متعلق به خود بدانيم؟ به هر حال فرهنگ ما اشراقي است و متفكران ما هميشه شاعران بوده‌اند و شاعران هم كه اصل استدلال نبوده‌اند.
ما بر مبناي برخي اعتقادات مذهبي‌مان مي‌توانيم يك‌شبه از گناهان خالي و پاك شويم. يعني اين مساله اينطور مي‌تواند ذهن ما را حركت دهد كه بعد از آن شب استغفار مي‌توان دوباره به حال سابق بازگشت و يك سال هر عملي را مرتكب شد و سال بعد حساب و كتاب را فقط با خدا – آن هم نه با مردم و نزديكان- يك‌شبه حل و فصل كرد. بعضي مواقع اين خداترسي و واگذاردن امور به آخرت، ما را از دنيا و زندگي‌مان دور مي‌كند و گويي هيچ قانوني و قاعده‌اي هم اهميت لازم را ندارد و ممكن است حقوقي را هم براي يكديگر قائل نشويم. اعتقاد داشتن ما في‌نفسه مشكلي ايجاد نمي‌كند ولي اينكه به اين اعتقادات فكر كرده‌ايم و آنها را ارزيابي كرده‌ايم يا نه، اوضاع را متفاوت مي‌كند. اين همان گفت‌وگوي عقلاني است. گفت‌وگوي عقلاني و تفكر لزوماً به اين معني نيست كه به نتيجه درست منتج شود اما حداقلش اين است كه در مرحله حدس ما را فرو نمي‌گذارد. بايد اعتقاداتمان را هم محك بزنيم و خودمان را بشناسيم. البته بايد بگويم براي ما زندگي هم مهم است وگرنه اينقدر حسرت و غبطه به ديگران نمي‌خورديم و آرزوي داشتن بهترين خانه‌ها و اتومبيل‌ها را نمي‌داشتيم. پس دنيا برايمان مهم است ولي واقعا مورخان بايد بگويند كه تعقل در ما از چه روزگاري رو به تضعيف گذارد. اگر بتوان براي تعقل ضوابطي تعيين كرد و براي بهتر فكر كردن آدم‌ها روش‌هايي را در نظر گرفت، مردم هم بهتر با مسائل خود روبه‌رو مي‌شوند. بايد ببينيم در آموزش‌هاي پيش‌دبستان و دبستان و دبيرستان و بالاتر چه كار مي‌خواهيم بكنيم. جايگاه آموزش رسمي اينجا مشخص مي‌شود. حتي به كودكان پيش‌دبستان هم بايد نحوه مشاهده دقيق و سپس شرح آن مشاهده را آموزش داد. پس تعليم و تربيت و درس انشاء را نبايد دست‌كم بگيريم و يا در دانشگاه بيشتر مي‌بايست به مبحث روش تحقيق توجه كرد. دانشگاه‌هاي ما از هر جهت بسيار ضعيف‌اند و همه ما به آن اذعان داريم. دانشگاه مهم‌ترين تبلور فعاليت عقلاني يك قوم است. ضعف دانشگاه يعني ضعف عقلانيت. درست مثل تيم ملي فوتبال يك كشور كه مظهر و نمود و عصاره فوتبال يك كشور است. البته تعقل به يك فضاي باز اجتماعي هم نياز دارد كه در آن جرأت نقد و آزمون و خطا وجود داشته باشد. خيلي طبيعي است كه وقتي ما ابزار مورد نياز زيست‌ مدرن را كه همانا تعقل است، نداريم، بايد دائم در حالت گيجي و سرگرداني و عدم توازن به سر ببريم.
شايد نمونه روشن آن مصرف‌گرا شدن ما باشد كه تنها خود را به بازاري خوب براي شرق و غرب تبديل كرده‌ايم. شما به وضعيت تعليق فوتبال ما نگاه كنيد. يكي از اعضاي كميته انتقالي فدراسيون گفته است كه من سه چهار سال قبل اين اخطار را داده بودم كه ممكن است فوتبال ايران تعليق شود. اين چه بيماري است كه مي‌دانيم بهمن در حال فرو ريختن است و ما منتظريم تا بيايد و بعد تصميم بگيريم؟ آيا فكر مي‌كنيم بهمن در آخرين لحظه، مسير خودش را عوض مي‌كند؟ اين هم همان بد انديشيدن است.
در فضاي سنتي و محافظه‌كارانه كه تحول و دگرديسي كامل را برنمي‌تابد و حتي در برابر تغييرات تدريجي هم مقاومت مي‌كند، چطور مي‌توان نظم آموزشي مبتني بر نقد و عقلانيت مدرن داير كرد؟ اين مشكلاتي كه ما داريم مشكلات عوام ما نيست. البته عده‌اي مي‌گويند بيشتر متعلق به عامه است ولي متأسفم كه بايد بگويم اين معضلات در مورد خواص ما صدق مي‌كند. ادعاي ما بيش از ادله ماست. ما به‌راحتي و بدون حساسيت تجربي مي‌نشينيم و راه‌حل مي‌دهيم. در حالي كه تجربه ميان حرف‌هاي معقول دست به انتخاب مي‌زند. بسياري از روشنفكران ما حرف‌هاي معقول مي‌زنند و فكر مي‌كنند همين حرف‌ها مسائل را حل مي‌كند، در حالي كه بين حرف‌هاي معقول بايد گشت و ديد كه كدام‌يك با واقعيت جور درمي‌آيد. اين خصوصيت درس‌خوانده‌‌هاي ماست واي به حال بقيه. ما نمي‌توانيم بدون در نظر گرفتن واقعيات و بدون علم تجربه نظر بدهيم.
شما معتقديد اصلاحات و تغيير بايد از سطح نخبگان ايجاد شود؟ من خودم شخصا هميشه به اين انديشيده‌ام كه چكار مي‌توانم بكنم. بنابراين تصميم گرفته‌ام مطالب و درس‌هايي را تدريس كنم و عقل انتقادي را از طريق يادداشت و كلاس و... به ديگران منتقل كنم. ما نمي‌توانيم بگوييم كه با يك كل روبه‌رو هستيم كه جز با تغيير آن نمي‌توان تحولي ايجاد كرد. ما يا بايد كل را تغيير بدهيم و يا جزء را. من طرفدار موضعي هستم كه مي‌گويد «كل را نمي‌شود تغيير داد» و اين‌گونه تغيير، تنها يك توهم است. تنها مي‌توان هيأت حاكمه را تغيير داد كه آن هم كل نيست. مهندسي انقلابي اساسا مهندسي ناممكني است و انقلابيون چون سوداي تغيير كل را دارند، به اجزا نمي‌انديشند و در نهايت اسير توهم مي‌شوند كه كل را تغيير داده‌اند. در نتيجه هم چيزي را به وجود مي‌آورند كه اغتشاش و درهم‌ريختگي است. تغيير بايد جزء به جزء صورت بگيرد. در واقع ما بايد از يك نقطه‌اي به مشكل حمله بكنيم و اينكه اين حمله خسارات و خطراتي در پي دارد، امري طبيعي است. ممكن است اگر از فردا جلوي موتورسواران متخلف را بگيريم، ضررهايي را متحمل شويم (مثلا در نحوه زندگي آنها)، ولي در نهايت مي‌دانيم كه سود اين كار از ضررش بيشتر است. بنابراين يا به اين نتيجه مي‌رسيم كه اگر دست به شرايط نزنيم بهتر است و يا اگر به تغيير فكر مي‌كنيم بايد درباره جزئيات خوب انديشه كنيم. بد نيست بدانيد از روزي كه شما براي قرار مصاحبه با من تماس گرفتيد (يك هفته قبل) كسان ديگري هم تماس گرفته‌اند و با عجله درخواست سخنراني و مصاحبه و... داشته‌اند. همه هم فكر مي‌كنند كه من و امثال من، همه مسائل را در ذهن آماده داريم و مهياي سخنراني درباره همه چيز هستيم. قبول كنيد كه حتي جامعه روشنفكري و اصلاح‌طلب‌ ما نيز مساله را جدي نمي‌گيرد وگرنه از قبل و با برنامه‌ريزي اين دست دعوت‌ها را انجام مي‌دادند تا به نتيجه مطلوب برسند. پس معلوم مي‌شود آنها هم دنبال رفع تكليف‌اند و براي هدفي كه دنبال مي‌كنند برنامه و جديتي قائل نيستند. اين روابط در همه جا شايع است و اصلاح‌طلب و غير اصلاح‌طلب ندارد. بايد به پروژه‌ها نگاه جدي داشته باشيم. پس نبايد تعجب كنيم. اصلا اگر وضع‌مان غير از اين باشد تعجب دارد. وضع ما مثل آن شاگردي است كه در دانشگاه پيش استاد مي‌رود و ناله مي‌كند و مي‌گويد، پدر ندارد و مادرش بيمار است و راهش دور و وضع مالي‌اش خراب است و اگر نمره نگيرد، اوضاعش بدتر مي‌شود و به اين ترتيب مي‌خواهد از استاد نمره بگيرد و قبول شود، در حالي كه نتيجه طبيعي او اين است كه رد شود و اگر قبول شود جاي تعجب وجود دارد. متاسفانه اصلاح‌طلبان هم مشكلاتي را كه به آن واقف‌اند جدي نمي‌گيرند و ظاهرا فقط آرزوهايشان با طرف مقابل فرق مي‌كند، نه روش‌هايشان. چرا بايد از وضع موجود تعجب كنيم؟ مگر غير از اين است كه هرچه هست ناشي از اعمال خود ماست؟ اتفاقا روشنفكران بيشتر در معرض انتقاد قرار دارند. از يادمان نمي‌رود وقتي آقاي كروبي در انتخابات آن پيشنهاد 50 هزار تومان را داد، خيلي‌ها لب به خنده باز كردند. ولي ديدند كه چقدر راي آورد و نشان داد كه جامعه‌اش را به خوبي مي‌شناسد. منتقدان و آنهايي كه پيشنهاد كروبي را مسخره مي‌‌دانستند، حتي بعد از راي بالاي او هم اين جرأت را به خود ندادند كه بر اشتباهشان اقرار كنند. ما دچار توهميم و به خاطر همين توهم است كه از وضع موجود تعجب مي‌كنيم.

منبع : بنیاد باران

فرهنگ و هنر


فرهنگ و هنر


داریوش آشوری: ساده و روشن بنویسیم

"آیا باید برای آن‌لاین-نویس دستورها و هنجارهای ویژه‌ای داشت؟" به این پرسش داریوش آشوری، نویسنده و زبان‌شناس پرآوازه‌ پاسخ می‌دهد.

دویچه وله: آقای آشوری، عنوان پروژه‌ی شما در قلمرو زبان، پروژه‌ی زبان باز است. اینترنت را برای باز شدن زبان فارسی یک فرصت می‌بینید، یا به خاطر آسیبهایی که به زبان می‌رساند، یک تهدید؟

داریوش آشوری: یکی از حُسن‌های اینترنت برای کسانی که بیرون از ایران زندگی می‌کنند و با آن سروکار دارند، این است که رابطه‌ی آنان را با زبانِ مادری یا ملی‌شان پایدار نگاه می‌دارد و کوشش برای نوشتن در اینترنت این رابطه را استوارتر می‌کند. در گذشته بریده شدن رابطه با زبانِ ملی برای کسانی که سالیان دراز دور از میهن زندگی می‌کردند‌، سببِ فراموشی زبان می‌شد. اما، افزون بر این، طبیعتِ اینترنت و آسانیِ دسترسی به آن و این که هر کس می‌تواند به میل و سلیقه‌ی خود و در حد سواد خود در آن بنویسد و منتشر کند، دست‌ها را برای هر گونه شلوغ‌کاری زبانی هم باز می‌گذارد. اینترنت میدان باز شگفت‌انگیزی برای هر گونه تجربه‌ی زبانی تازه هم هست. با امکانِ ارتباطی آسان و همه‌گیری که برقرار می‌کند، از آن برای بهبود و پیشبردِ زبان هم می‌توان بهره گرفت.

واما، آنچه من به عنوانِ "زبانِ باز" پیش کشیده ام به رابطه‌ی زبان و جهانِ مدرن و نیاز جهانِ مدرن به زبانِ باز مربوط می‌شود: یعنی زبانی که پا به پای پیشرفت، دگرگونی علوم، تکنولوژی و در کل، شکل زندگی مدرن که پیوسته در حال دگرگونی ست، گسترش یابد. اینترنت به عنوانِ رسانه‌ی آسانیاب و همه‌گیر می‌تواند در داد و‌ستد زبانی و پراکنشِ سریعِ یافته‌های زبانیِ تازه و رفع مشکلاتِ زبانی، نقش مثبتی داشته باشد و کم‌ و‌کاستی‌های سیستم پوسیده و بی‌فکر آموزشی رسمی ما را تا حدی جبران کند. امکان دست‌یابی سریع و آسان به منابعِ اطلاعاتیِ زبانی (فرهنگ‌ها و دانشنامه‌ها)، هم از جنبه‌های مثبتِ خدمت‌های اینترنت است. اینترنت می‌تواند یک نظامِ خودآموزیِ بسیار کارامد باشد، اگر که مایه‌ی درست و به‌اندازه بر رویِ آن عرضه شود.


یکی از مشکل‌های مهمی که ما تا کنون داشته‌ایم، تفاوت میان زبان نوشتاری و زبان گفتاری است. اکنون گویا شق سومی نیز اضافه شده و آن هم زبان فارسی رایج شده در اینترنت است که میان زبان گفتاری و نوشتاری نوسان می‌کند و به خاطر اصطلاح‌‌های ویژه‌‌اش، دارد هویت مستقلی می‌یابد. شما در مورد این زبان چه فکر می‌کنید؟ آیا می‌شود آن را در مسیر فکر شده‌ای انداخت؟

من در این مورد چندان دقتی نکرده ام. امّا دیده ام که گونه‌ای زبانِ "خودمانی" در اینترنت رواج می‌یابد که اساس آن فارسی گفتاری به لهجه‌ی پایتخت است. این گونه‌ی زبانی که درادبیات داستانی مدرن با نوشته‌های جمال‌زاده و هدایت و دیگران پیشاپیش واردِ عالمِ نوشتاری شده، حالا جای خود را در اینترنت هم باز کرده است. همچنان که می‌دانید، اینترنت جهانِ "بی‌کانون" (decentered) است و هر گفتمان و گونه‌ی زبانی‌ای به آسانی می‌تواند به آن راه یابد و جای خود را باز کند. در نتیجه، هر کس می‌باید به فکرِ گونه‌ی زبانیِ ویژه‌ی خود در آن باشد. گونه‌ی زبانی‌ای که من به کار می‌برم، فارسیِ نوشتاریِ رسمی ست در قلمروِ علومِ انسانی و فلسفه. این زبان می‌کوشد، تا جایی که می‌تواند، به الگوی اصلی خود، که زبان‌های مدرنِ اروپایی در این قلمرو است، نزدیک شود. بنا براین، هم به فکرِ نقطه‌گذاریِ درست است، هم سبکِ شفاف و پیراسته‌ی نوشتاری، هم واژگانِ گسترده و گسترش پذیر برای آنچه می‌نویسد، چه مقاله باشد چه ترجمه‌ از آن زبان‌ها. بدیهی ست که این گونه‌ی زبانی، که خودآگاهانه و با وسواس و پیگیرانه در پی‌ آرایش و پیرایش و گسترش میدانِ خویش است، روشِ و یافته‌های خود را هم به دیگران پیشنهاد وسفارش می‌کند.


بر مبنای این توضیح‌ها، توصیه‌های شما برای کسی که online می‌نویسد، چیست؟ آیا فکر می‌کنید برای آن‌لاین-نویس باید دستورها و هنجارهای ویژه‌ای داشت؟

بستگی دارد که چه کسی برای چه هدفی و با رویکرد به چه کسانی می‌نویسد. برای نوشتن در یک سایت‌ رسمی، مانند دویچه‌ وله و بی‌بی‌سی، که کارش گزارشگری ست، بی‌گمان می‌باید "دستور و هنجارِ ویژه‌ای" وجود داشته باشد. رسانه‌های گزارشگر برای هر بخشی از کار خود می‌باید اصولی داشته باشند و به کارکنانِ خود سفارش کنند و اگر لازم باشد با گذاشتنِ کلاس‌ها و دوره‌های آموزشی و تمرینی به آنان بیاموزند. هر کسی تنها به این دلیل که زبانِ مادری او، برای مثال، فارسی ست، به خودیِ خود شایستگیِ نوشتن به این زبان در یک سایت رسمی یا سخن گفتن به آن را در یک رسانه‌ی شنیداری ندارد. زبانِ نوشتاری را باید آموخت و دانست که در چه سطحی و برای چه مخاطبی می‌نویسیم و چه گونه بنویسیم، همچنان که زبانِ گفتاری برای رادیو و تلویزیون را. این کار، تا آن جا که من می‌دانم، در دنیای رسانه‌ای فارسی‌زبان تا کنون نشده است.


سایت فارسی دویچه وله مرحله‌ی تازه‌ای از کار خود را آغاز می‌کند. ما اکنون دارای تحریریه‌ی مستقلی هستیم. هدف این است که در این رسانه از زبان پاکیزه‌ واستواری بهره بگیریم. برای رسیدن به چنین هدفی چه توصیه‌هایی به یک سایت خبری و فرهنگی چون ما می‌کنید؟

ما باید فکر کردن بیاموزیم. فکر کردن از جاهای بسیار ساده و "ابتدایی"؛ از این که نقطه و ویرگول را کجا باید گذاشت و پرانتز را و پاراگراف را کجا باید باز کرد... این که ساده‌ترین و روشن‌ترین شکل این یا آن جمله در زبانِ ما چه می‌تواند باشد (یعنی، چه گونه می‌توان از شرِ کلیشه‌ها و قلمبه‌گویی‌ها، و در نتیجه، تاریکی‌ها و ابهام‌های زبان نوشتاری سنتی آزاد شد)... این که سروته مطلب را چه گونه باید به هم پیوست و دوخت‌ و ‌دوز کرد تا از وراجی و پریشان‌گویی پرهیز کرده باشیم...
تا این که روزی- انشاءالله تعالی- به آن جا برسیم که به اندیشیدن در باره‌ی اندیشیدن برسیم و دکارت و کانت و هگل و هایدگر را هم بتوانیم ترجمه کنیم... آمین!
مصاحبه‌گر: بهجت امید

۱۳۸۷ آبان ۸, چهارشنبه

فلسفه همچون علم متقن



فلسفه همچون علم متقن
مجيد جهاني


در اواخر قرن نوزدهم شاهد دو جريان اصلي در فلسفه هستيم؛

1- ايده آليسم 2- پوزيتيويسم

در نيمه دوم قرن نوزدهم پوزيتيويسم غلبه دارد، زيرا حامي پيشرفت علمي است. در اين ايام فلسفه چندان رونقي ندارد تا اينکه بحران هايي درون خود علم به وجود مي آيد، مباحثي که در ترموديناميک، رياضيات و احتمالات، تئوري مجموعه ها و تناقضات آن روي مي دهد، شکاف هايي در ديواره پوزيتيويسم ايجاد مي کند و با ظهور نظريات مختلف در فيزيک اصول پوزيتيويسم زير سوال مي رود و براي نجات اصول پوزيتيويسم تلاش هايي انجام مي گيرد که منجر به ظهور پوزيتيويسم منطقي مي شود. ايده آليسم هم وضعيت بهتري ندارد، ايده آليسم آلمان به انزوا کشيده شده است و علت آن ظهور پوزيتيويسم و پيشرفت علوم جديد است. ايده آليسم نمي تواند وضعيت جديد را توجيه کند، پوزيتيويست ها فلسفه را از علم جدا کرده بودند، اما هگل مجدداً همه علوم را به نفع فلسفه مصادره کرد، بنابراين حملات زيادي به ايده آليسم آلماني صورت گرفت که در نتيجه آن ايده آليسم در توجيه علم موفق ظاهر شد. فلسفه با بحران علوم روبه رو است و براي حل اين بحران خود فلسفه هم به بحران هويت دچار مي شود زيرا اين پرسش مطرح مي شود که «فلسفه واقعاً چيست؟» و دو مساله همزمان ذهن فيلسوفان را به خود مشغول مي دارد؛ اول اينکه فلسفه، خود چيست؟ و دوم اينکه آيا بحران علوم با فلسفه حل مي شود يا خير؟ در پاسخ به پرسش اول دو گرايش به وجود آمده است؛

1- عده يي به دفاع از فلسفه برخاستند همچون برگسون و مارکس.

2- عده يي همچون انديشمندان «حلقه وين» از در مخالفت با فلسفه و فرو کاستن آن به ديکشنري علوم برآمدند.

در پاسخ به پرسش دوم و با فرض اينکه فلسفه هويتي داشته باشد هم دو گروه به وجود آمدند؛

1- نوگرايان که معتقد بودند بايد اساس و بنياد جديدي را ايجاد کرد و بحران علوم با کارهاي سنتي حل نمي شود و منطق و روش گذشته کافي نيست و بايد دست به کار جديدي زد. اين «نوگرايان» نيز خود دو دسته اند؛ الف- معتقدان به منطق رياضي که در تلاش براي وحدت بخشيدن به علوم رياضي و حل بحران علوم هستند که به ظهور «فلسفه تحليلي» انجاميد. ب- پديدارشناسي هوسرل که در دفاع از فلسفه و حل مشکل علوم تلاش مي کند.

2- دسته دوم معتقد به ترميم فلسفه هستند و از ايده آليسم به پوزيتيويسم مي گرايند، پوزيتيويسم را در حوزه طبيعت و ايده آليسم را در حوزه علوم انساني معتبر مي دانند، مانند ديلتاي که هگلي اما نوآور است. هوسرل، هايدگر و ايده آليست هاي آلماني متاثر از ديلتاي هستند. ديلتاي براي حل بحران علوم، الگوي جديدي از علوم انساني ارائه مي دهد، ديلتاي با امتيازدهي به پوزيتيويسم قلمرو علوم انساني را نجات داد، اما هوسرل مدافع مدرنيته و علم بودن فلسفه است و فلسفه را دقيق ترين علم ممکن مي داند. پس دغدغه بحران از سه طريق دنبال شد؛

1- پناه بردن به سنت؛ پوزيتيويسم منطقي

2- ترميم کردن؛ ديلتاي

3- نوآوري؛ هوسرل و برگسون

هوسرل سه دوره فکري دارد که در دوره اول که هوسرل اساساً رياضيدان بوده و در دپارتمان رياضي که هوسرل مشغول تحصيل بوده، از رياضيات تفسير پوزيتيويستي صورت مي گيرد. هوسرل از اين فضا خسته و براي يافتن حقيقت به دپارتمان فلسفه روي مي آورد و با برنتانو مواجه مي شود و با ورود او به دپارتمان فلسفه، ديدگاه هاي پوزيتيويستي براي هوسرل بي اعتبار مي شود و به مخالفت با آن برمي خيزد. از زمان ورودش به فلسفه، همواره دغدغه دفاع از فلسفه و تاسيس را در سر داشته و اولين کتاب او «مباني علم حساب» است که تحت تاثير برنتانو نوشته شده و در همين کتاب تحت تاثير برنتانو، هوسرل تفسير شناخت شناسي علم حساب و منطق را به صورت روانشناسي عرضه مي کند و بعد فرگه رديه يي بر اين کتاب مي نويسد که هوسرل آن را پذيرفته و جلد دوم کتاب را منتشر نمي کند و کتاب «تحقيقات منطقي» را در سال 1907 منتشر مي کند و با نوشتن اين کتاب از تاثير برنتانو خارج مي شود و به نوعي استقلال فکري مي رسد. در مرحله دوم هوسرل به دکارت توجه مي کند و درصدد بازسازي سنت دکارتي است؛ يعني پديدارشناسي را به عنوان روش مورد توجه دکارت مورد بازسازي قرار مي دهد و در اين مرحله کتاب «تاملات دکارتي» را تاليف مي کند. اما در مرحله سوم هوسرل به يک بازخواني کلي از تفکر خويش دست يافته و به نوعي پخته شده کار مي کند، به طوري که کارهايي خارج از چارچوب مقرر خود انجام مي دهد و از فرهنگ و علم اروپايي سخن مي گويد و کتاب «بحران علوم اروپايي» را تاليف مي کند. مساله هوسرل مساله آگاهي است و در نهايت کار عالم را پرداخته آگاهي بشر اعلام مي کند. هوسرل در ابتدا ديدگاه طرفداران علوم طبيعي را که معتقدند عالم مستقل از ذهن انسان است (ديدگاه طبيعي) را نمي پذيرد، ضعف اين ديدگاه در آن است که هرچند عالم خارج ظهور دارد اما اين ظهور، ظهور آگاهي است و صحبت از طبيعت به مستقل از ذهن بشر فايده ندارد. هوسرل ديدگاه طبيعي را اپوخه مي کند اما خود طبيعت را انکار نمي کند. اپوخه (تعليق) يعني هيچ حکم ايجابي يا سلبي براي وجود يا عدم وجود آنچه مستقل از ذهن بشر مفروض گرفته شده، اقامه نمي کنيم و تعليق، تعليق حکم است، نه تعليق وجود و هوسرل در باب چيزي مستقل از ذهن انسان سکوت اختيار کرده و به هر چيزي که بر بشريت ظهور دارد پرداخت، هرآنچه بر بشريت ظهور دارد از سنخ آگاهي است. هوسرل با تعليق ديدگاه طبيعي به نوعي پوزيتيويسم را پس مي زند. فنومنولوژي هوسرل توضيح مکانيسم اين مطلب است که چگونه يک شيء در آگاهي يک شيء مي شود، و به شيئي مي پردازد که در آگاهي است نه خارج از آگاهي، کار فلسفه فقط تبيين آگاهي است و آگاهي از نظر او فعليت محض است که در واژه Intentionality به خوبي نشان داده مي شود.

در واقع مساله هوسرل، تبديل فلسفه به يک علم دقيق است که با چنين کاري فلسفه ملکه مي شود و ادعاي پوزيتيويسم منتفي مي شود و در نتيجه علوم پوزيتيويستي از بحران خارج مي شود. هوسرل مي خواهد که فلسفه Science باشد، يعني اگر چيزي علم نباشد قابل توجيه نيست. آيا فلسفه اساساً مي تواند علم باشد؟ اين سوال اکثر فلاسفه مدرن است. کتاب تمهيدات کانت مقدمه يي است بر هر مابعدالطبيعه يي که بخواهد به صورت علم عرضه شود. پاسخ اگوست کنت و اکثر پوزيتيويست ها به اين سوال منفي است، اما هوسرل پاسخ مثبت مي دهد و معتقد است فلسفه مي تواند علم باشد، علم روش مي خواهد و روش فلسفه فنومنولوژي است، علم همچنين بايد داراي يک حوزه کاربرد و در عالم بايد براي کشف و توصيف قوانين عالم به کار برده شود، فلسفه براي عالم زندگي به کار برده مي شود و با عالم زندگي سروکار دارد و بخشي از عالم زندگي علوم هستند، اما تمام عالم زندگي علوم نيست، فلسفه قوانين زندگي را توصيف و به کليت اين عالم زندگي مي پردازد درحالي که علوم ديگر به جزيي از عالم مي پردازند.

مساله هوسرل تبديل فلسفه به يک علم دقيق است و در سخنراني وين اين مساله را طرح و سپس آن را در قالب يک کتاب 80 صفحه يي بسط داد. در اين کتاب هوسرل مي گويد که فلسفه از اولين سر آغازهاي خود ادعا کرده که علم متقن است، اما طبيعي گرايي نهفته در همه سنت هاي فلسفي مانع عمده يي در تحقق اين آرمان بوده است، بنابراين هوسرل مي گويد که؛ من نمي گويم فلسفه علمي ناقص است بلکه صرفاً مي گويم که فلسفه هنوز به هيچ وجه علم نيست، يعني هنوز به عنوان علم آغاز نشده است. فلسفه از آغاز تاکنون نتوانسته مبناي خود را از ديگر علوم متمايز سازد و آن را بر بنيان استوار و متقن قرار دهد، و براي اينکه بتواند عنوان علمي به خود گيرد و رسالت خود را که شناخت علمي جهان است به انجام رساند بايد ساحت موضوع خود را از درون تحصل گرايي، روانشناسي، تاريخ گرايي و طبيعي گرايي پاک سازد. به نظر هوسرل اين امر با بازگشت به تاملات دکارتي و cogito مشهور او تحقق مي يابد. آگاهي ساحت فلسفه علمي است زيرا از شائبه هر نوع طبيعي گرايي و نسبي گرايي تهي است، طبيعي گرايي که هوسرل با آن مخالفت مي کند بنا به تعبير خود او اينچنين است؛ پديده يي است برآمده از کشف طبيعت به عنوان وحدت موجود زماني- مکاني که تابع قوانين دقيق طبيعت است. پس صرفاً طبيعت و در درجه اول طبيعت فيزيکي را لحاظ مي کند. براي برون رفت از دام طبيعي گرايي، هوسرل تأملات دکارتي را رهايي بخش مي داند و معتقد است بايد آموزه دکارت در باب يقين Ego ريشه يي شود، به اين دليل که دکارت در جست وجوي يقين موفق به نجات قطعه کوچکي از جهان شد و گمان کرد فقط لازم است از طريق استنتاج و بر طبق اصول فطري Ego بقيه جهان را تماماً از نو به دست آورد. خلط اگو با جوهر انديشنده که جزيي از جهان واقعي است، دکارت را به پدر رئاليسم استعلايي تبديل کرده، يعني قسمتي واقعي از جهان را برداشته و به آن شأن استعلايي بخشيده است. براي مصونيت از اين پيش داوري هاي هوسرل بايد در مذهب مختار خود چون سالکي صبور گام بردارد تا مبادا پديدارشناسي در ورطه طبيعي گرايي و علم طبيعي و رياضي سقوط کند، بنابراين در ابتدا به موضوعاتي مي پردازد که وي را از ابتلا به اين پيش داوري ها مصون سازد. يکي از اين موضوعات علم بدون پيش فرض است. مفاد اين حکم آن است که پيش از هر چيز پديدارشناسي اجازه ندارد از نتايج علوم ديگر در پژوهش هاي خود استفاده کند يا آن را مفروض بگيرد. مراد هوسرل از علم بدون پيش فرض اين است که فلسفه نمي تواند از تجربه، زبان و تفکر عادي بياغازد، بلکه علم بدون پيش فرض عبارت است از ممنوعيت فيلسوف از به کارگيري هر تئوري علمي يا فلسفي و به جاي آن بايد بر توصيف آنچه بي واسطه در شهود داده شود، تمرکز کند و براي برون رفت از طبيعي گرايي هوسرل در پرانتز نهادن (تعليق) جهان در فلسفه را مطرح مي کند و براي رهايي از طبيعي گرايي که دکارت و کل سنت فلسفي گرفتار آن بودند، تحويل استعلايي را براي به چنگ آوردن اگوي استعلايي که ديگر طبيعي نيست، ضروري مي داند. علم تحصيلي علمي است گم شده در جهان، نخست بايد جهان را از طريق اپوخه گم کرد، سپس آن را در خودآگاهي از نو به دست آورد. هوسرل در سال1935 در انجمن فرهنگي وين يک سخنراني به نام فلسفه در بحران بشريت ايراد کرد که شالوده آخرين اثر وي يعني بحران علوم اروپايي و پديدارشناسي استعلايي را تشکيل مي دهد، از آخرين دستاورد هاي هوسرل است که ويژگي غالب آن گرايش به نوعي تفکر تاريخي است و مي گويد بايد نشان دهيم چگونه جهان اروپايي از ايده عقل، يعني از روح فلسفه زاده شده است. اما هوسرل ايده عقل فلسفي را در عصر خويش با دو مشکل عمده مواجه مي داند؛ طبيعي گرايي و عيني گرايي. و ريشه بحران عصر حاضر در همين دو مشکل نهفته است و براي علاج آن يا بايد عقل را که عامل ظهور فرهنگ اروپا است به کناري نهاد يا تولد دوباره اروپا از روح فلسفه به واسطه شجاعت عقل تا براي هميشه بر طبيعي گرايي چيره شود. اگر چه هوسرل زندگي خويش را تماماً در راه تحقق اين هدف اخير يعني تولد ققنوس وار فلسفه صرف کرد، اما مفسراني نظير ديويد بل روياي هوسرل در باب علم متقن را، سطحي و خام دانسته با تمسک به عبارتي از آخرين اثر وي؛ فلسفه همچون علم متقن به پايان رسيد. اما باکلي و موران تفسير ديويد بل را سوءفهم مي دانند و معتقدند اين عبارت طنزآلود درباره فلسفه دوران هوسرل است و به هيچ وجه به خود فلسفه هوسرل مربوط نيست. موران نيز بر اين باور است که هوسرل به اين امر اعتراف مي کند تا نشان دهد فيلسوفان و پيروان هوسرل ايده آل فلسفه علمي و متقن را درنيافته اند و به جاي آن به سوي جايگزين هاي خردگريزانه ترغيب شده اند.

منابع؛

1- Husserl, Edmund. philosophy as rigorous science; trans. Quentin lauer in phenomenology and crisis of philosophy, New york


2- the crisis of European sciences and transcendental phenomenology, trans. David Carr. Evanston: Northwestern University Press, 1970.


3-Bell,David. Husserl. London:Routledge, 1990


4- Buck Ley, R, Philip. Husserl, Heidegger and the Crisis of philosophical Responsibility. Dordrecht: Kluwer Academic Publishers.


5- بل، ديويد، انديشه هاي هوسرل، ترجمه فريدون فاطمي، نشر مرکز، تهران1381


6- هوسرل، ادموند، تاملات دکارتي، ترجمه عبدالکريم رشيديان، نشر ني، تهران 1381

۱۳۸۷ آبان ۶, دوشنبه

شعری زیبا از فریدریش هولدرلین

The Course of Life
Translations by James Mitchell

You too wanted better things, but love
forces all of us down. Sorrow bends us more
forcefully, but the arc doesn't return to its
.point of origin without a reason

Upwards or downwards! In holy Night
where mute Nature plans the coming days
doesn't there reign in the most twisted Orcus
?something straight and direct

This I have learned. Never to my knowledge
did you, all-preserving gods, like mortal
masters, lead me providentially
.along a straight path

The gods say that man should test
everything, and that strongly nourished
he be thankful for everything, and understand
.the freedom to set forth wherever he will

هرج و مرج

ای نور چشم من سخنی هست گوش کن
تا ساغرت پر است بنوشان و نوش کن


اغتشاش وبی نظمی همچون خوره ای به جان فضای روشنفکرانه کشور افتاده. یاوه گویان در هر جا و در هر فرصتی برای نشرمهملاتشان استفاده می کنند. حرف های بی ادله زدن و سخن های بی محتوا گفتن شده مد روز. هر کس که تنها بویی از این حال و هوا ی روشنفکرانه را استنشاق کرده، این اجازه و بهتر بگویم این حق را به خود می دهد که درباره تمامی مسائل سیاسی، فرهنگی، ادبی و ... عرض اندامی کند. سطحی نگری وسخن بافی بخشی از عادت های روزانه ما شده. باید در هر مسئله ای صاحب کلام و ایده باشیم وگر نه دنیا ومافیا از هم می پاشد! بیشتر دل به شنیده ها و گفته ها بسته وکمتر کمر همت به خواندن و تحقیق می بندیم .دوست داریم برایمان قصه بگویند تا اینکه به ما داستان نوشتن یاد دهند.اما وضع از آنجا وخیم میشود که می خواهیم با همین شنیده ها وگفته ها عالم وادیب و روشنفکر شویم. در حال و هوای سطحی افکار خود غرق هستیم وهر اتفاقی را با این دنیای کوچک ذهنمان قیاس می کنیم. از مبانی ومقدمات بحث، جدل، نقد، سخن گفتن و... عاجزیم اما مدعی هستیم که می توانیم در باره تمامی علوم مختلف ابراز عقیده کنیم.

وضع رقت باری داریم. فضای رو شنفکرانه ما شده یک ژست که عاری از هر گونه تلاش و دانش است. در این فضا هر که کار واقعی را جدی بگیرد محکوم می شود تنها هوچیان و یاوه گویان هستند که میتوانند در این فضای پر هرج ومرج جا گیرند. دقت، درستی، تعهد، دانش و مطالعه واژه هایی کاملا بیگانه هستند و در این فضا جایی ندارند. سخن متقن گفتن برای ما زجر آور وکسل کننده است. گوشمان به شنیدن حرف های سطحی وعادی خوگرفته واین اوضاع جدا که رقت آور است.

آری کمدی تلخی است که هیچ کس سر جای خویش نیست. باید با این کمدی سیاه چه کرد؟ آیا باید به همین منوال ادامه دهیم و همچون دیگران چشم به روی حقیقت بندیم؟ اما باید در مسیری دیگر پا گذاشت. باید دنیاهایمان را با خواندن و درک بیشتر وسیع تر کنیم. وقتی دنیایی بزرگتر شود به کوچک بودن خودمان بیشتر پی خواهیم برد.

شعری از گوته


NEW LOVE, NEW LIFE
[Written at the time of Goethe's connection with Lily.]

?HEART! my heart! what means this feeling
?What oppresseth thee so sore
!What strange life is o'er me stealing
.I acknowledge thee no more
,Fled is all that gave thee gladness
,Fled the cause of all thy sadness
--Fled thy peace, thine industry
?Ah, why suffer it to be
,Say, do beauty's graces youthful
,Does this form so fair and bright
,Does this gaze, so kind, so truthful
?Chain thee with unceasing might
,Would I tear me from her boldly
,Courage take, and fly her coldly
Back to her. I'm forthwith led
.By the path I seek to tread
,By a thread I ne'er can sever
,For 'tis 'twined with magic skill
Doth the cruel maid for ever
.Hold me fast against my will
.While those magic chains confine me
.To her will I must resign me
!Ah, the change in truth is great
!Love! kind love! release me straight

مفهوم بیگانگی درادبیات مدرن

جی.ام استام
ترجمه: سروش رزمی

جنبش مدرنیسم در آغاز قرن بیستم میلادی، به طور چشمگیری درک حاصل از هنر و ادبیات را در فرهنگ غربی دگرگون ساخت. درون مایه هایی که در مدرنیسم بیان می شود، شاید به عنوان سخت ترین و آشفته ترین موضوعات قابل درک باشد. یکی از این مضمون های مهم که در ادبیات جدید به آن توجه شده، مسنله بیگانگی است. چنین مضمونی را می توان در داستانی از جیمز جویس با نام مردگان و رمان در دل تاریکی جوزف کنراد یافت. هر یک از این آثار، با سبکی بی نظیر به بازخوانی این احساس واندیشه بشری پرداخته اند.

مردگان داستانی است که مسنله بیگانکی را در قالب شخصیت اول داستان یعنی گابریل کانروی آشکار می سازد. حضور گابریل در مراسم شب عید به دعوت خاله هایش، توام با حسی از تنهایی و انزوا برای فعالیت های اجتماعی او می شود. او به نوعی از همراهی با دیگران در این جشن فرار می کند. گابریل بیشتر مشتاق است که به بیرون برود در هوای سرد کنار رودخانه قدم زند تا اینکه با دیگران معاشرت کند. او به دلیل ضعف در اراده، انرزی و خیال، به طور اجتماعی ناسازگار با بقیه می شود. این احساس به طرز کاملا مشهودی در عدم ارتباط معناداری با لیلی، خانم آیورز و همسرش گرتا دیده می شود. خانم آیورز و لیلی به بحث هایی می پردازند که سبب نوعی اضطراب و آشفتگی در گابریل می شود زیرا او از برقرای ارتباط موثر و معنادار با آنها ناتوان است. حتی او هیچ تلاشی برای پایان بخشیدن به اختلافات از خود نشان نمی دهد و دانما به دنبال انزوا و فرار از دیگران است. حتی عشق گابریل به همسرش دیگر دوجانبه نیست. خویشتن نگری و عدم توجه گرتا به احساسات شوهرش، گابریل را به مرحله ایی می رساند که مجبور می شود خودش تنها به گذشته و احساساتش بیندیشد. در این مرحله، او در می یابد، به همان اندازه که از دیگران دوری می کند، از خودش هم نیز بیگانه می شود.

و حال، این پایان داستان مردگان است که تجسم بیگانگی را درعصرجدید به نمایش می گذارد. نگرش دلسرد کننده گابریل که می گفت: " به آرامی همه چیز به سایه ها تبدیل خواهند شد." به عنوان یکی از شفاف ترین تعاریف درباره زندگی امروزی به کار می رود. اگرچه مرگ اجتناب ناپزیر است اما می تواند بسیار غم انگیزتر باشد زیرا بسیاری از انسانها، که به راستی هیچ گاه زندگی نکرده اند! این بیگانگی نسبت به زندگی در عکس العمل او به بارش برف در پایان داستان مردگان بدین صورت نشان داده می شود : " روح او به آرامی، در حالی که که صدای بارش برف از آسمان را همچون فرود نهایی بر سر زندگان و مردگان می شنید، از حال رفت."

رمان در دل تاریکی جوزف کنراد، داستانی است که توانست با درون مایه قوی خویش بر بیشتر نویسندگان مدرن بعد از خود یعنی جویس و الیوت تاثیر گذارد. کاراکترهای اصلی این داستان یعنی چارلی مارلو و جیم کرتز، تنها شخصیت هایی هستند که داری اسامی خاص می باشند. بقیه کاراکترها، صرفا با الفاظ کاری و شغلی در این داستان حاضر می شوند. یعنی اغلب بر اساس شغلشان و یا ارتباط آنها با کاراکترهای اصلی، در داستان ظاهر می شوند. این انکار فردیت انسان به عنوان یک نیروی بیگانه در این داستان مشهود است. با ذکر اسامی مانند " مدیر"، " وکیل" و یا "حسابدار" و عدم ذکر نامهای آنها، میتوان دریافت که هدف نویسنده از ارانه آنها بدین شکل، صرفا تاکید بر بیان نمادین این کاراکترها بوده است.

تلاش و تقلای روح یکی از موضوع هایی است که مستقیما به درون مایه بیگانگی در این داستان مرتبط است. جوزف کنراد، مارلو را به طرزی ارانه می دهد که تنهایی گریز ناپذیری از انسانیت را در درون خود احساس می کند. او شخصیتی است که از تطبیق خاطرات در دنیای دیروز و زندگی در زمان حال، ناتوان است. او از طریق اطرافیانش احساس بیگانگی می کند زیرا می فهمد که دیگران قادر به درک درست پیام او نیستند.

مهمترین عواملی که در این رمان به معرفی این حس بیگانگی می پردازند، تناقض ها هستند. این تناقضات شامل الحاق و هم نشینی فرهنگ بربری در مقابل فرهنگ متمدن است. در این داستان. تمدن، اصول بربری را تجسم می کند: " جامعه ما را از شر فساد نجات می دهد اما جامعه خود نیز آلوده است." این تناقض گرچه به طرزی مشهود بیان نشده است اما بدیهی است که آنچه مارلو درباره جامعه متمدن می پنداشته، حالا دیگربه سرابی مبدل شده و این سراب در معنای عام، نقد تلخی است به ماهیت ظالم و مهارنشدنی دنیای مدرن. خواننده هم همگام با مارلو در پایان داستان با احساس مبهم و بیگانه ایی از مسنله انسانیت روبرو می شود. در دل تاریکی، داستانی است در بیان انزوا و بیگانگی مطلق از خویشتن و انسانیت.

مضمون بیگانگی در هر یک اراین آثار به وضوح ارانه و بازبینی شده است. جنبش مدرنیسم که نهایتا، هم به سوی بازیابی خردمندانه وهم احساساتی بشر در حرکت است، اغلب به صورت انزوا و تنهایی اجتناب ناپذیری معرفی می شود. باید در نظر داشت که این موضوع در ادبیات به عنوان یک حس تسلی بخش به کار نمی رود بلکه به عنوان یک حقیقت بزرگ و تلخ مطرح می شود. این در حالی است که ما از طریق بیگانگی است که جوهر و ماهیت خودمان را تجربه می کنیم. در دل تاریکی و یا مردگان آثاری هستند که علاوه بر معرفی یک مضمون مهم ، تفسیری از انسان بودن را در عصر جدید برای ما به ارمغان آوردند. به بیان دیگر، این روح بیگانه انسان مدرن هم محزون است و هم آشکار.

سرگشتگی های بی فرجام


سرگشتگی های بی فرجام
سروش رزمی

در خلوت دریا،
از اعماق بیهودگی بشر
و نخوت زندگی، می سازد طرحی را برای او، اما او خوابیده است. (توماس هاردی)


1. اگرچه بیشتر آدمیان بر این باورند که دوران جدید از روزگاران گذشته، پیشی جسته است اما در واقع هیچ افزایش چشمگیری در معرفت و خردمندی آدمیان پدید نیامده است. ما در دورانی هستیم که کثیری از نوسیندگان از آن به عنوان عصر بیگانگی یاد می کنند و از تاریکی و بی روحی زمانه سخن می گویند. در این زمانه دیگر نه خبری از خصومت کلیسا با علم است و نه جدالهای سهمگین نهادهای دینی و عرفی. امروزه صحنه جهان همچون نمایش نامه های ساموﺌل بکت حاکی از خالی بودن هستی آدمیان است و خستگی آنها را مجسم می کند. انسان مدرن مانند دلقکی است اما این دلقک به دنبال خندیدن دیگران نیست بلکه حرف ها و حرکاتش فقط برای فریب و فرار از خستگی و ملالت روزگار است. او برای فرار از یکنواختی خود، داﺌما خود را فریب می دهد و آنجاست که پایان دنیا برای او شکل می گیرد. جایی که هر گاه سوالی در مورد زمان از او پرسیده شود، فقط یک جواب خواهد داشت:"مثل همیشه!". اما شهربندی ملول در اعماق این بشر، زنده شده است. شاید بتوان صدای این شهربند را در تنهایی واضح تر شنید.


2. تمدنها از آنجا که عامل پیشرفت علم و ظهور فعالیتعای روشنگری هستند اما به همان اندازه نیز سبب سرکوبی انسان نیز شده اند و تمدن، وسیله ایی شد برای جوامع که انسان را در این دریای متلاطم سرگردان کند و بیشتر اورا متوجه کشمکش های طبقاتی و گسست های نسلی کند تا خویشتن او را نمایان سازد. تمدنها به انسانها آموختند که راه رستگاری را باید در بافت های اجتماعی جستجو کند. ادوارد وستر مارک، مردم شناس فنلاندی در باب رستگاری آدمیان در قالب تمدنهای جهان به ما گوشزد می کند که هیچ نظامی از اعتقادات و باورهای اخلاقی ضامن سعادت انسانها نیستند. رونق و شکوفایی وابسته به هیچ مجموعه یکپارچه از رسوم و اعتقادات نیست. پس نظام های اجتماعی نه برای رستگاری فردی انسانها، بلکه برای سعادت جامعه شکل می گیرند. اما ﻤﺴﺌﻟه از اینجا آغاز می شود که ما با این فرض موجود ، باید از درونمان صرف نظر کرده و خویشتن را به مصلحت های بیرونی واگذار کنیم تا محیط مان را آکنده از آرامش کنیم. بنابراین مفاهیم همچون انسان مداری به نوعی و با ظرافت خاصی در دنیای ما بیهوده است. اگر ادوارد گیبون در کتاب سقوط امپراطوری روم بر این نکته صحه می گذارد که با کوچک شمردن نیازهای آدمی و عدم توجه به زندگی توسط کلیسا عامل اصلی سقوط امپراطوری روم بود، به نظر می رسد امروزه ما با سقوط امپراطوری آدمیان سروکارداریم. در دنیای مدرن آدمی را وسیله ایی برای سعادت می پندارند و از دیدگاه زیباشناختی به انسان نگاه نمی کنند. این نکته را باید در نظر داشت آنچه بیش از پیش نیازش را احساس می کنیم، دیگر نگاه رﺌالیسم- سوسیالیستی یا واقع گرایی اجتماعی نیست. آنچه که امروز به آن نیاز داریم رویکرد رﺌالیسم- روانشناختی است. رویکردی که با وفاداری به حقیقت به تشریح کارکرد درونی ذهن، تحلیل اندیشه و احساس بپردازد. از این رو شیوه جریان سیال ذهن را نمی توان صرفا تراوش تجربه های درونی انگاشت. این جریان در دنیای ما، در نهایت باید به شناخت وضع وجودی آدمیان بپردازد. چرا که انسان مدرن از راوی نامطﻤﺌن زمانه به ستوه آمده است. او دیگر نمی خواهد صرفا گزارش هایی گمرا کننده دریافت کند و از وضعیت حقیقی بدور بماند. او می خواهد خود راوی خویش باشد و سرنخ های وجودی اش را خود کشف کند ونه نهادهای اجتماعی.


3. در حالی که برتراند راسل در مقاله دانش و معرفت، بر این نکته تاکید می ورزد که غایت معرفت همان رهایی انسان است، اما این جنبه در دنیای مدرن با نشر کثیری از دانش ها، رهایی را به دنبال نداشته، بلکه به مرور زمان بر مسخ شدگی انسان مدرن، مهر سنگینی نهاده. اما سوال اینجاست که چرا با افزایش دانش، شاهد رشد موازی سفاهت نیز هستیم. آلبر کامو در کتاب طاعون، توجه ما را به این نکته جلب می کند که بلاهت همیشه پابر جاست و اگر انسان به فکر خویش نبود، آنرا مشاهده می کرد. درون مایه این سخن عدم توجه به خویشتن اصیل و زنگارزدایی انسان مدرن است. او در حالی که به فکر خویش است و به جنبه ظاهری خود توجه می کند اما در راه فرار از حقیقت به سر می برد. آنگاه که در نماشنامه درانتظار گودو نوشته ساموﺌل بکت می بینیم که ولادیمیر و استراگون طبق عادت روزانه با جستجویی بیهوده در کلاه هایشان ، جستجوی عبث انسان مدرن را به تصویر می کشد تا از رنج خودشان بکاهند، اما این روزمرگی انسان مدرن را دچار نوعی کرختی در این جهان کرده و حاضر نیست به پا خیزد و به خود بنگرد. به بیان دیگر با قرار داشتن در متن یک زندگی ملال آور، هنوز حتی درک این تکرار برای او درونی نشده است. این مشکل درونی شدنInternalize مفاهیم از آنجا سر چشمه می گیرد که ما در مقابل خودمان نمی ایستیم. ما از برخورد با هستی مان به شدت می ترسیم و همین وحشت به قول گادامر سبب می شود که از جدیتی مقدس به دور باشیم و نتوانیم درک درستی از این بازی به دست آوریم. از این رو جامعه بزرگترین سم یعنی پنهان بودن را به ما عطا کرده که هر گاه خواستیم، خویشتنمان را مخفی کنیم و در نهان، خویشتن را فاش. اما هیچ گاه نحوه روبرو شدن انسان با خود را ترسیم نمی کند. اگر عصاره رمان Lord Jim را در برانگیختن این سوال تکراری بدانیم که چکونه باید زندگی کنیم و چگونه باید در میان تاریکی و تنهایی محض و بدون هیچ راهنما و جهتی راه خود را ادامه دهیم آنگاه جامعه فقط به ما یک هدیه پیشکش خواهد کرد و آن خودکشی است. بدین معنا که یا دراو پنهان شویم و یا بمیریم. اما برای رهایی از این دو سر تیغ باید راه طغیان را پیشی گرفت و از دیدگاه کامو آدمی در جایگاهی قرار گیرد که جامعه را انکار کند. یعنی انسان گوهر وجودی خویش رااز برخورد با جامعه جدا کند، چنانکه قهرمان داستان مرد نامرﺌﻰ اثر هرمان هسه چنین عباراتی را پس ازآخرین مکاشفه اش بیان می کند:


"..... و مشکل اینجاست که همیشه بر آن بودم در راه دیگران قدم بگذارم تا در راه خودم. همیشه من را به این اسم یا آن اسم صدا میزدند اما هیچ گاه کسی مایل نبود این را بفهمد که من خودم را چه چیز صدا می زنم. پس، بعد از سالها تلاش برای تطبیق عقیده های دیگران بر خود، من سرانجام طغیان کردم. من مردی نامرﺌﻰ هستم. "


بدین سان انسان مدرنی که در پی کشف جاپاهای دیگران بوده، از قدم های خویش غافل شده. از این روست که فروید در کتاب تمدن و ناخوشایندی هایش ، براین نکته تاکید می ورزد که باید بشری را گرامی داشت که از دستورهای جامعه به دور باشد و با توسل به ماهیت خود، زندگی را ادامه دهد چراکه با تمسک به پدیده ایی فراتر از فعالیتهای به ظاهر رفیع و مصنوع آدمیان می توان به مرحله ایی رسید که در آنجا آدمی دیگر یارای سازش با روابط غیر ارزشی جامعه خود ندارد.عدم درونی شدن مفاهیم و موانعی همچون جامعه در دوران مدرن با عباراتی تکان دهنده از کتاب سقوط به اوج خود می رسد:" من گاه به اندیشه آنچه مورخان درباره ما خواهند گفت فکر می کنم. در مورد انسان امروزی یک جمله کافی است. او زنا می کرده و روزنامه می خوانده است." آری انسان مدرن در کمال غوطه ور شدن در دنیای علم، به همان مراتب در سیاهچال وقاحت فرورفته است. او با بی اعتنایی نسبت به سرنوشت دیگران ، هیچ گاه این سوال مهیب کافکایی را از خود نمی پرسد که "من باید در این زمستان بی پایان چه کنم؟" و فقط قطره قطره دریای وجود آلوده اش را به سرزمین هرز پیوند می دهد.

4. اما می توان دل به برکه های بست که از آخرین رگبا رها باقی مانده اند. انسان زیر زمینی داستایوفسکی اگر چه معتقد است که کاملا آزادانه عمل نمی کند اما هیچ گاه به تمام قوانین طبیعت، منفعلانه تسلیم نمی شود. او بر خلاف ﺘﺌوری کانت که معتقد است عامل agent آزادانه عمل نخواهد کرد مگر بر اساس عقل واکنش دهد، بر این باور است که تنها راه مستقل بودن این است که این مفهوم از آزادی را بپذیریم که باید عامدا بر خلاف عملی عقلانی واکنش نشان دهیم . یعنی فی البداهه این بازی را ادامه دهیم و با آنچه که از آن به عنوان عقلانی و خوب تلقی میشود مخالف باشیم. از این رو اگر خلاصه تعالیم قرن شانزدهم را در این جمله خلاصه کنیم که انسان باید انسان باشد نه بیشتر و نه کمتر، شاید ما را دوباره به واقعیتی برتر بازگرداند که در دنیای امروز از حدود خود فراتر نرویم و آزادنه در درون خود، فقط خویشتن را نقد کنیم. هارولد پینتر در ضیافت دریافت جایزه نوبل سخنانی تکان دهنده در باب وضعیت بشر امروزی می گوید:


"..... وقتی ما در آیینه می نگریم، فکر می کنیم تصویری که در مقابل ماست، دقیق است. اما یک میلیمیتر که جابجا می شویم، تصویر نیز تغییر می کند. ما در واقع به سیری از بازتاب های تمام ناشدنی نگاه می کنیم. اما گاه نویسنده مجبور است آیینه را بشکند چرا که در سمت دیگر آیینه، حقیقت است که به ما خیره شده است."


تمدنها مانند بازتاب های آیینه هستند که بر حسب چگونگی شرایط دگرگون می شوند اما جایی که همیشه در آن آرامش یافت می شود، ورای این آیینه است. جایی که خویشتن می نامیم. انسان مدرن باید در پی معنا دادن به زندگی روزمره و با توجه به قابلیتهای درونی خود با زندگی همراه شود. بهار را در بازارها نمی فروشند. اگر به لزوم وجود دانش در زندگی قاﺌلیم، می توان این دانش را در ماهیت وجودی خود بیابیم و به نوعی کاشف ساختهای وجودی خود باشیم تا شاید قلب قرون وسطایمان، رنگی دیگر به خود گیرد.

شعری از اندیشه هاتف


زمانه،
ای خلیل سیاه
رها کن این قلم را.

بی بال و ملول
سوخته دقایقم و
جانباز قساوت عقربهایت.

تابلوی بی برگی من
در حوض خونین شماره ها
نفیر غربت سر می دهد.

ای صاحب واقعه
مهلت بده تا
پر شکسته ام را چاره سازم.