۱۳۸۷ آبان ۸, چهارشنبه

فلسفه همچون علم متقن



فلسفه همچون علم متقن
مجيد جهاني


در اواخر قرن نوزدهم شاهد دو جريان اصلي در فلسفه هستيم؛

1- ايده آليسم 2- پوزيتيويسم

در نيمه دوم قرن نوزدهم پوزيتيويسم غلبه دارد، زيرا حامي پيشرفت علمي است. در اين ايام فلسفه چندان رونقي ندارد تا اينکه بحران هايي درون خود علم به وجود مي آيد، مباحثي که در ترموديناميک، رياضيات و احتمالات، تئوري مجموعه ها و تناقضات آن روي مي دهد، شکاف هايي در ديواره پوزيتيويسم ايجاد مي کند و با ظهور نظريات مختلف در فيزيک اصول پوزيتيويسم زير سوال مي رود و براي نجات اصول پوزيتيويسم تلاش هايي انجام مي گيرد که منجر به ظهور پوزيتيويسم منطقي مي شود. ايده آليسم هم وضعيت بهتري ندارد، ايده آليسم آلمان به انزوا کشيده شده است و علت آن ظهور پوزيتيويسم و پيشرفت علوم جديد است. ايده آليسم نمي تواند وضعيت جديد را توجيه کند، پوزيتيويست ها فلسفه را از علم جدا کرده بودند، اما هگل مجدداً همه علوم را به نفع فلسفه مصادره کرد، بنابراين حملات زيادي به ايده آليسم آلماني صورت گرفت که در نتيجه آن ايده آليسم در توجيه علم موفق ظاهر شد. فلسفه با بحران علوم روبه رو است و براي حل اين بحران خود فلسفه هم به بحران هويت دچار مي شود زيرا اين پرسش مطرح مي شود که «فلسفه واقعاً چيست؟» و دو مساله همزمان ذهن فيلسوفان را به خود مشغول مي دارد؛ اول اينکه فلسفه، خود چيست؟ و دوم اينکه آيا بحران علوم با فلسفه حل مي شود يا خير؟ در پاسخ به پرسش اول دو گرايش به وجود آمده است؛

1- عده يي به دفاع از فلسفه برخاستند همچون برگسون و مارکس.

2- عده يي همچون انديشمندان «حلقه وين» از در مخالفت با فلسفه و فرو کاستن آن به ديکشنري علوم برآمدند.

در پاسخ به پرسش دوم و با فرض اينکه فلسفه هويتي داشته باشد هم دو گروه به وجود آمدند؛

1- نوگرايان که معتقد بودند بايد اساس و بنياد جديدي را ايجاد کرد و بحران علوم با کارهاي سنتي حل نمي شود و منطق و روش گذشته کافي نيست و بايد دست به کار جديدي زد. اين «نوگرايان» نيز خود دو دسته اند؛ الف- معتقدان به منطق رياضي که در تلاش براي وحدت بخشيدن به علوم رياضي و حل بحران علوم هستند که به ظهور «فلسفه تحليلي» انجاميد. ب- پديدارشناسي هوسرل که در دفاع از فلسفه و حل مشکل علوم تلاش مي کند.

2- دسته دوم معتقد به ترميم فلسفه هستند و از ايده آليسم به پوزيتيويسم مي گرايند، پوزيتيويسم را در حوزه طبيعت و ايده آليسم را در حوزه علوم انساني معتبر مي دانند، مانند ديلتاي که هگلي اما نوآور است. هوسرل، هايدگر و ايده آليست هاي آلماني متاثر از ديلتاي هستند. ديلتاي براي حل بحران علوم، الگوي جديدي از علوم انساني ارائه مي دهد، ديلتاي با امتيازدهي به پوزيتيويسم قلمرو علوم انساني را نجات داد، اما هوسرل مدافع مدرنيته و علم بودن فلسفه است و فلسفه را دقيق ترين علم ممکن مي داند. پس دغدغه بحران از سه طريق دنبال شد؛

1- پناه بردن به سنت؛ پوزيتيويسم منطقي

2- ترميم کردن؛ ديلتاي

3- نوآوري؛ هوسرل و برگسون

هوسرل سه دوره فکري دارد که در دوره اول که هوسرل اساساً رياضيدان بوده و در دپارتمان رياضي که هوسرل مشغول تحصيل بوده، از رياضيات تفسير پوزيتيويستي صورت مي گيرد. هوسرل از اين فضا خسته و براي يافتن حقيقت به دپارتمان فلسفه روي مي آورد و با برنتانو مواجه مي شود و با ورود او به دپارتمان فلسفه، ديدگاه هاي پوزيتيويستي براي هوسرل بي اعتبار مي شود و به مخالفت با آن برمي خيزد. از زمان ورودش به فلسفه، همواره دغدغه دفاع از فلسفه و تاسيس را در سر داشته و اولين کتاب او «مباني علم حساب» است که تحت تاثير برنتانو نوشته شده و در همين کتاب تحت تاثير برنتانو، هوسرل تفسير شناخت شناسي علم حساب و منطق را به صورت روانشناسي عرضه مي کند و بعد فرگه رديه يي بر اين کتاب مي نويسد که هوسرل آن را پذيرفته و جلد دوم کتاب را منتشر نمي کند و کتاب «تحقيقات منطقي» را در سال 1907 منتشر مي کند و با نوشتن اين کتاب از تاثير برنتانو خارج مي شود و به نوعي استقلال فکري مي رسد. در مرحله دوم هوسرل به دکارت توجه مي کند و درصدد بازسازي سنت دکارتي است؛ يعني پديدارشناسي را به عنوان روش مورد توجه دکارت مورد بازسازي قرار مي دهد و در اين مرحله کتاب «تاملات دکارتي» را تاليف مي کند. اما در مرحله سوم هوسرل به يک بازخواني کلي از تفکر خويش دست يافته و به نوعي پخته شده کار مي کند، به طوري که کارهايي خارج از چارچوب مقرر خود انجام مي دهد و از فرهنگ و علم اروپايي سخن مي گويد و کتاب «بحران علوم اروپايي» را تاليف مي کند. مساله هوسرل مساله آگاهي است و در نهايت کار عالم را پرداخته آگاهي بشر اعلام مي کند. هوسرل در ابتدا ديدگاه طرفداران علوم طبيعي را که معتقدند عالم مستقل از ذهن انسان است (ديدگاه طبيعي) را نمي پذيرد، ضعف اين ديدگاه در آن است که هرچند عالم خارج ظهور دارد اما اين ظهور، ظهور آگاهي است و صحبت از طبيعت به مستقل از ذهن بشر فايده ندارد. هوسرل ديدگاه طبيعي را اپوخه مي کند اما خود طبيعت را انکار نمي کند. اپوخه (تعليق) يعني هيچ حکم ايجابي يا سلبي براي وجود يا عدم وجود آنچه مستقل از ذهن بشر مفروض گرفته شده، اقامه نمي کنيم و تعليق، تعليق حکم است، نه تعليق وجود و هوسرل در باب چيزي مستقل از ذهن انسان سکوت اختيار کرده و به هر چيزي که بر بشريت ظهور دارد پرداخت، هرآنچه بر بشريت ظهور دارد از سنخ آگاهي است. هوسرل با تعليق ديدگاه طبيعي به نوعي پوزيتيويسم را پس مي زند. فنومنولوژي هوسرل توضيح مکانيسم اين مطلب است که چگونه يک شيء در آگاهي يک شيء مي شود، و به شيئي مي پردازد که در آگاهي است نه خارج از آگاهي، کار فلسفه فقط تبيين آگاهي است و آگاهي از نظر او فعليت محض است که در واژه Intentionality به خوبي نشان داده مي شود.

در واقع مساله هوسرل، تبديل فلسفه به يک علم دقيق است که با چنين کاري فلسفه ملکه مي شود و ادعاي پوزيتيويسم منتفي مي شود و در نتيجه علوم پوزيتيويستي از بحران خارج مي شود. هوسرل مي خواهد که فلسفه Science باشد، يعني اگر چيزي علم نباشد قابل توجيه نيست. آيا فلسفه اساساً مي تواند علم باشد؟ اين سوال اکثر فلاسفه مدرن است. کتاب تمهيدات کانت مقدمه يي است بر هر مابعدالطبيعه يي که بخواهد به صورت علم عرضه شود. پاسخ اگوست کنت و اکثر پوزيتيويست ها به اين سوال منفي است، اما هوسرل پاسخ مثبت مي دهد و معتقد است فلسفه مي تواند علم باشد، علم روش مي خواهد و روش فلسفه فنومنولوژي است، علم همچنين بايد داراي يک حوزه کاربرد و در عالم بايد براي کشف و توصيف قوانين عالم به کار برده شود، فلسفه براي عالم زندگي به کار برده مي شود و با عالم زندگي سروکار دارد و بخشي از عالم زندگي علوم هستند، اما تمام عالم زندگي علوم نيست، فلسفه قوانين زندگي را توصيف و به کليت اين عالم زندگي مي پردازد درحالي که علوم ديگر به جزيي از عالم مي پردازند.

مساله هوسرل تبديل فلسفه به يک علم دقيق است و در سخنراني وين اين مساله را طرح و سپس آن را در قالب يک کتاب 80 صفحه يي بسط داد. در اين کتاب هوسرل مي گويد که فلسفه از اولين سر آغازهاي خود ادعا کرده که علم متقن است، اما طبيعي گرايي نهفته در همه سنت هاي فلسفي مانع عمده يي در تحقق اين آرمان بوده است، بنابراين هوسرل مي گويد که؛ من نمي گويم فلسفه علمي ناقص است بلکه صرفاً مي گويم که فلسفه هنوز به هيچ وجه علم نيست، يعني هنوز به عنوان علم آغاز نشده است. فلسفه از آغاز تاکنون نتوانسته مبناي خود را از ديگر علوم متمايز سازد و آن را بر بنيان استوار و متقن قرار دهد، و براي اينکه بتواند عنوان علمي به خود گيرد و رسالت خود را که شناخت علمي جهان است به انجام رساند بايد ساحت موضوع خود را از درون تحصل گرايي، روانشناسي، تاريخ گرايي و طبيعي گرايي پاک سازد. به نظر هوسرل اين امر با بازگشت به تاملات دکارتي و cogito مشهور او تحقق مي يابد. آگاهي ساحت فلسفه علمي است زيرا از شائبه هر نوع طبيعي گرايي و نسبي گرايي تهي است، طبيعي گرايي که هوسرل با آن مخالفت مي کند بنا به تعبير خود او اينچنين است؛ پديده يي است برآمده از کشف طبيعت به عنوان وحدت موجود زماني- مکاني که تابع قوانين دقيق طبيعت است. پس صرفاً طبيعت و در درجه اول طبيعت فيزيکي را لحاظ مي کند. براي برون رفت از دام طبيعي گرايي، هوسرل تأملات دکارتي را رهايي بخش مي داند و معتقد است بايد آموزه دکارت در باب يقين Ego ريشه يي شود، به اين دليل که دکارت در جست وجوي يقين موفق به نجات قطعه کوچکي از جهان شد و گمان کرد فقط لازم است از طريق استنتاج و بر طبق اصول فطري Ego بقيه جهان را تماماً از نو به دست آورد. خلط اگو با جوهر انديشنده که جزيي از جهان واقعي است، دکارت را به پدر رئاليسم استعلايي تبديل کرده، يعني قسمتي واقعي از جهان را برداشته و به آن شأن استعلايي بخشيده است. براي مصونيت از اين پيش داوري هاي هوسرل بايد در مذهب مختار خود چون سالکي صبور گام بردارد تا مبادا پديدارشناسي در ورطه طبيعي گرايي و علم طبيعي و رياضي سقوط کند، بنابراين در ابتدا به موضوعاتي مي پردازد که وي را از ابتلا به اين پيش داوري ها مصون سازد. يکي از اين موضوعات علم بدون پيش فرض است. مفاد اين حکم آن است که پيش از هر چيز پديدارشناسي اجازه ندارد از نتايج علوم ديگر در پژوهش هاي خود استفاده کند يا آن را مفروض بگيرد. مراد هوسرل از علم بدون پيش فرض اين است که فلسفه نمي تواند از تجربه، زبان و تفکر عادي بياغازد، بلکه علم بدون پيش فرض عبارت است از ممنوعيت فيلسوف از به کارگيري هر تئوري علمي يا فلسفي و به جاي آن بايد بر توصيف آنچه بي واسطه در شهود داده شود، تمرکز کند و براي برون رفت از طبيعي گرايي هوسرل در پرانتز نهادن (تعليق) جهان در فلسفه را مطرح مي کند و براي رهايي از طبيعي گرايي که دکارت و کل سنت فلسفي گرفتار آن بودند، تحويل استعلايي را براي به چنگ آوردن اگوي استعلايي که ديگر طبيعي نيست، ضروري مي داند. علم تحصيلي علمي است گم شده در جهان، نخست بايد جهان را از طريق اپوخه گم کرد، سپس آن را در خودآگاهي از نو به دست آورد. هوسرل در سال1935 در انجمن فرهنگي وين يک سخنراني به نام فلسفه در بحران بشريت ايراد کرد که شالوده آخرين اثر وي يعني بحران علوم اروپايي و پديدارشناسي استعلايي را تشکيل مي دهد، از آخرين دستاورد هاي هوسرل است که ويژگي غالب آن گرايش به نوعي تفکر تاريخي است و مي گويد بايد نشان دهيم چگونه جهان اروپايي از ايده عقل، يعني از روح فلسفه زاده شده است. اما هوسرل ايده عقل فلسفي را در عصر خويش با دو مشکل عمده مواجه مي داند؛ طبيعي گرايي و عيني گرايي. و ريشه بحران عصر حاضر در همين دو مشکل نهفته است و براي علاج آن يا بايد عقل را که عامل ظهور فرهنگ اروپا است به کناري نهاد يا تولد دوباره اروپا از روح فلسفه به واسطه شجاعت عقل تا براي هميشه بر طبيعي گرايي چيره شود. اگر چه هوسرل زندگي خويش را تماماً در راه تحقق اين هدف اخير يعني تولد ققنوس وار فلسفه صرف کرد، اما مفسراني نظير ديويد بل روياي هوسرل در باب علم متقن را، سطحي و خام دانسته با تمسک به عبارتي از آخرين اثر وي؛ فلسفه همچون علم متقن به پايان رسيد. اما باکلي و موران تفسير ديويد بل را سوءفهم مي دانند و معتقدند اين عبارت طنزآلود درباره فلسفه دوران هوسرل است و به هيچ وجه به خود فلسفه هوسرل مربوط نيست. موران نيز بر اين باور است که هوسرل به اين امر اعتراف مي کند تا نشان دهد فيلسوفان و پيروان هوسرل ايده آل فلسفه علمي و متقن را درنيافته اند و به جاي آن به سوي جايگزين هاي خردگريزانه ترغيب شده اند.

منابع؛

1- Husserl, Edmund. philosophy as rigorous science; trans. Quentin lauer in phenomenology and crisis of philosophy, New york


2- the crisis of European sciences and transcendental phenomenology, trans. David Carr. Evanston: Northwestern University Press, 1970.


3-Bell,David. Husserl. London:Routledge, 1990


4- Buck Ley, R, Philip. Husserl, Heidegger and the Crisis of philosophical Responsibility. Dordrecht: Kluwer Academic Publishers.


5- بل، ديويد، انديشه هاي هوسرل، ترجمه فريدون فاطمي، نشر مرکز، تهران1381


6- هوسرل، ادموند، تاملات دکارتي، ترجمه عبدالکريم رشيديان، نشر ني، تهران 1381

هیچ نظری موجود نیست: