۱۳۸۷ آبان ۶, دوشنبه

سرگشتگی های بی فرجام


سرگشتگی های بی فرجام
سروش رزمی

در خلوت دریا،
از اعماق بیهودگی بشر
و نخوت زندگی، می سازد طرحی را برای او، اما او خوابیده است. (توماس هاردی)


1. اگرچه بیشتر آدمیان بر این باورند که دوران جدید از روزگاران گذشته، پیشی جسته است اما در واقع هیچ افزایش چشمگیری در معرفت و خردمندی آدمیان پدید نیامده است. ما در دورانی هستیم که کثیری از نوسیندگان از آن به عنوان عصر بیگانگی یاد می کنند و از تاریکی و بی روحی زمانه سخن می گویند. در این زمانه دیگر نه خبری از خصومت کلیسا با علم است و نه جدالهای سهمگین نهادهای دینی و عرفی. امروزه صحنه جهان همچون نمایش نامه های ساموﺌل بکت حاکی از خالی بودن هستی آدمیان است و خستگی آنها را مجسم می کند. انسان مدرن مانند دلقکی است اما این دلقک به دنبال خندیدن دیگران نیست بلکه حرف ها و حرکاتش فقط برای فریب و فرار از خستگی و ملالت روزگار است. او برای فرار از یکنواختی خود، داﺌما خود را فریب می دهد و آنجاست که پایان دنیا برای او شکل می گیرد. جایی که هر گاه سوالی در مورد زمان از او پرسیده شود، فقط یک جواب خواهد داشت:"مثل همیشه!". اما شهربندی ملول در اعماق این بشر، زنده شده است. شاید بتوان صدای این شهربند را در تنهایی واضح تر شنید.


2. تمدنها از آنجا که عامل پیشرفت علم و ظهور فعالیتعای روشنگری هستند اما به همان اندازه نیز سبب سرکوبی انسان نیز شده اند و تمدن، وسیله ایی شد برای جوامع که انسان را در این دریای متلاطم سرگردان کند و بیشتر اورا متوجه کشمکش های طبقاتی و گسست های نسلی کند تا خویشتن او را نمایان سازد. تمدنها به انسانها آموختند که راه رستگاری را باید در بافت های اجتماعی جستجو کند. ادوارد وستر مارک، مردم شناس فنلاندی در باب رستگاری آدمیان در قالب تمدنهای جهان به ما گوشزد می کند که هیچ نظامی از اعتقادات و باورهای اخلاقی ضامن سعادت انسانها نیستند. رونق و شکوفایی وابسته به هیچ مجموعه یکپارچه از رسوم و اعتقادات نیست. پس نظام های اجتماعی نه برای رستگاری فردی انسانها، بلکه برای سعادت جامعه شکل می گیرند. اما ﻤﺴﺌﻟه از اینجا آغاز می شود که ما با این فرض موجود ، باید از درونمان صرف نظر کرده و خویشتن را به مصلحت های بیرونی واگذار کنیم تا محیط مان را آکنده از آرامش کنیم. بنابراین مفاهیم همچون انسان مداری به نوعی و با ظرافت خاصی در دنیای ما بیهوده است. اگر ادوارد گیبون در کتاب سقوط امپراطوری روم بر این نکته صحه می گذارد که با کوچک شمردن نیازهای آدمی و عدم توجه به زندگی توسط کلیسا عامل اصلی سقوط امپراطوری روم بود، به نظر می رسد امروزه ما با سقوط امپراطوری آدمیان سروکارداریم. در دنیای مدرن آدمی را وسیله ایی برای سعادت می پندارند و از دیدگاه زیباشناختی به انسان نگاه نمی کنند. این نکته را باید در نظر داشت آنچه بیش از پیش نیازش را احساس می کنیم، دیگر نگاه رﺌالیسم- سوسیالیستی یا واقع گرایی اجتماعی نیست. آنچه که امروز به آن نیاز داریم رویکرد رﺌالیسم- روانشناختی است. رویکردی که با وفاداری به حقیقت به تشریح کارکرد درونی ذهن، تحلیل اندیشه و احساس بپردازد. از این رو شیوه جریان سیال ذهن را نمی توان صرفا تراوش تجربه های درونی انگاشت. این جریان در دنیای ما، در نهایت باید به شناخت وضع وجودی آدمیان بپردازد. چرا که انسان مدرن از راوی نامطﻤﺌن زمانه به ستوه آمده است. او دیگر نمی خواهد صرفا گزارش هایی گمرا کننده دریافت کند و از وضعیت حقیقی بدور بماند. او می خواهد خود راوی خویش باشد و سرنخ های وجودی اش را خود کشف کند ونه نهادهای اجتماعی.


3. در حالی که برتراند راسل در مقاله دانش و معرفت، بر این نکته تاکید می ورزد که غایت معرفت همان رهایی انسان است، اما این جنبه در دنیای مدرن با نشر کثیری از دانش ها، رهایی را به دنبال نداشته، بلکه به مرور زمان بر مسخ شدگی انسان مدرن، مهر سنگینی نهاده. اما سوال اینجاست که چرا با افزایش دانش، شاهد رشد موازی سفاهت نیز هستیم. آلبر کامو در کتاب طاعون، توجه ما را به این نکته جلب می کند که بلاهت همیشه پابر جاست و اگر انسان به فکر خویش نبود، آنرا مشاهده می کرد. درون مایه این سخن عدم توجه به خویشتن اصیل و زنگارزدایی انسان مدرن است. او در حالی که به فکر خویش است و به جنبه ظاهری خود توجه می کند اما در راه فرار از حقیقت به سر می برد. آنگاه که در نماشنامه درانتظار گودو نوشته ساموﺌل بکت می بینیم که ولادیمیر و استراگون طبق عادت روزانه با جستجویی بیهوده در کلاه هایشان ، جستجوی عبث انسان مدرن را به تصویر می کشد تا از رنج خودشان بکاهند، اما این روزمرگی انسان مدرن را دچار نوعی کرختی در این جهان کرده و حاضر نیست به پا خیزد و به خود بنگرد. به بیان دیگر با قرار داشتن در متن یک زندگی ملال آور، هنوز حتی درک این تکرار برای او درونی نشده است. این مشکل درونی شدنInternalize مفاهیم از آنجا سر چشمه می گیرد که ما در مقابل خودمان نمی ایستیم. ما از برخورد با هستی مان به شدت می ترسیم و همین وحشت به قول گادامر سبب می شود که از جدیتی مقدس به دور باشیم و نتوانیم درک درستی از این بازی به دست آوریم. از این رو جامعه بزرگترین سم یعنی پنهان بودن را به ما عطا کرده که هر گاه خواستیم، خویشتنمان را مخفی کنیم و در نهان، خویشتن را فاش. اما هیچ گاه نحوه روبرو شدن انسان با خود را ترسیم نمی کند. اگر عصاره رمان Lord Jim را در برانگیختن این سوال تکراری بدانیم که چکونه باید زندگی کنیم و چگونه باید در میان تاریکی و تنهایی محض و بدون هیچ راهنما و جهتی راه خود را ادامه دهیم آنگاه جامعه فقط به ما یک هدیه پیشکش خواهد کرد و آن خودکشی است. بدین معنا که یا دراو پنهان شویم و یا بمیریم. اما برای رهایی از این دو سر تیغ باید راه طغیان را پیشی گرفت و از دیدگاه کامو آدمی در جایگاهی قرار گیرد که جامعه را انکار کند. یعنی انسان گوهر وجودی خویش رااز برخورد با جامعه جدا کند، چنانکه قهرمان داستان مرد نامرﺌﻰ اثر هرمان هسه چنین عباراتی را پس ازآخرین مکاشفه اش بیان می کند:


"..... و مشکل اینجاست که همیشه بر آن بودم در راه دیگران قدم بگذارم تا در راه خودم. همیشه من را به این اسم یا آن اسم صدا میزدند اما هیچ گاه کسی مایل نبود این را بفهمد که من خودم را چه چیز صدا می زنم. پس، بعد از سالها تلاش برای تطبیق عقیده های دیگران بر خود، من سرانجام طغیان کردم. من مردی نامرﺌﻰ هستم. "


بدین سان انسان مدرنی که در پی کشف جاپاهای دیگران بوده، از قدم های خویش غافل شده. از این روست که فروید در کتاب تمدن و ناخوشایندی هایش ، براین نکته تاکید می ورزد که باید بشری را گرامی داشت که از دستورهای جامعه به دور باشد و با توسل به ماهیت خود، زندگی را ادامه دهد چراکه با تمسک به پدیده ایی فراتر از فعالیتهای به ظاهر رفیع و مصنوع آدمیان می توان به مرحله ایی رسید که در آنجا آدمی دیگر یارای سازش با روابط غیر ارزشی جامعه خود ندارد.عدم درونی شدن مفاهیم و موانعی همچون جامعه در دوران مدرن با عباراتی تکان دهنده از کتاب سقوط به اوج خود می رسد:" من گاه به اندیشه آنچه مورخان درباره ما خواهند گفت فکر می کنم. در مورد انسان امروزی یک جمله کافی است. او زنا می کرده و روزنامه می خوانده است." آری انسان مدرن در کمال غوطه ور شدن در دنیای علم، به همان مراتب در سیاهچال وقاحت فرورفته است. او با بی اعتنایی نسبت به سرنوشت دیگران ، هیچ گاه این سوال مهیب کافکایی را از خود نمی پرسد که "من باید در این زمستان بی پایان چه کنم؟" و فقط قطره قطره دریای وجود آلوده اش را به سرزمین هرز پیوند می دهد.

4. اما می توان دل به برکه های بست که از آخرین رگبا رها باقی مانده اند. انسان زیر زمینی داستایوفسکی اگر چه معتقد است که کاملا آزادانه عمل نمی کند اما هیچ گاه به تمام قوانین طبیعت، منفعلانه تسلیم نمی شود. او بر خلاف ﺘﺌوری کانت که معتقد است عامل agent آزادانه عمل نخواهد کرد مگر بر اساس عقل واکنش دهد، بر این باور است که تنها راه مستقل بودن این است که این مفهوم از آزادی را بپذیریم که باید عامدا بر خلاف عملی عقلانی واکنش نشان دهیم . یعنی فی البداهه این بازی را ادامه دهیم و با آنچه که از آن به عنوان عقلانی و خوب تلقی میشود مخالف باشیم. از این رو اگر خلاصه تعالیم قرن شانزدهم را در این جمله خلاصه کنیم که انسان باید انسان باشد نه بیشتر و نه کمتر، شاید ما را دوباره به واقعیتی برتر بازگرداند که در دنیای امروز از حدود خود فراتر نرویم و آزادنه در درون خود، فقط خویشتن را نقد کنیم. هارولد پینتر در ضیافت دریافت جایزه نوبل سخنانی تکان دهنده در باب وضعیت بشر امروزی می گوید:


"..... وقتی ما در آیینه می نگریم، فکر می کنیم تصویری که در مقابل ماست، دقیق است. اما یک میلیمیتر که جابجا می شویم، تصویر نیز تغییر می کند. ما در واقع به سیری از بازتاب های تمام ناشدنی نگاه می کنیم. اما گاه نویسنده مجبور است آیینه را بشکند چرا که در سمت دیگر آیینه، حقیقت است که به ما خیره شده است."


تمدنها مانند بازتاب های آیینه هستند که بر حسب چگونگی شرایط دگرگون می شوند اما جایی که همیشه در آن آرامش یافت می شود، ورای این آیینه است. جایی که خویشتن می نامیم. انسان مدرن باید در پی معنا دادن به زندگی روزمره و با توجه به قابلیتهای درونی خود با زندگی همراه شود. بهار را در بازارها نمی فروشند. اگر به لزوم وجود دانش در زندگی قاﺌلیم، می توان این دانش را در ماهیت وجودی خود بیابیم و به نوعی کاشف ساختهای وجودی خود باشیم تا شاید قلب قرون وسطایمان، رنگی دیگر به خود گیرد.

۱ نظر:

محمد رضا گفت...

eمقالهاي كه گفتي خوندم. اما به نظرم نگاه سياهي داري و بايد جنبه هاي ديگر علم و تمدن را ببيني.