۱۳۸۹ خرداد ۱۱, سه‌شنبه

سرباز




سرمای صبح،
سوزش رعب­آور باد،
چشمان مبهوت،
زیر این گنبد نحس،
دلِ اردوگاهی مهیب،
تو را کشتن می­آموزند.

آهن سرد به دست،
چهره­های خاکی به صف،
ذهن­های متروک به ترس،
نوای خفته به برف،
تو را کشتن می­آموزند.


آماده برای
آزمون فرو رفتن،
برای آموختن انسان نبودن،
گوش خراش این
فشنگ­های پر زهر،
تو را کشتن می­آموزند.

به چپ چپ به راست راست،
درشت حرف­های استوار،
عقده­های فروخفته زجربار،
همه برای کشتن،
برای
بن­بست کردن
دوست داشتن.

۸ نظر:

فرزاد گفت...

رفیق واقعا فوق العاده است.

حسين گفت...

from the viewpoint of rhythm and selection of words is good but lack other features like metaphore and...

sara گفت...

خيلي تو شعر سرودن پيشرفت كردي. البته قبلي را نپسنديدم اما اين يكي خوب بود. مقاله الي هم بعدا مي خونم.

آذر گفت...

اين شعر نفسم را گرفت.

keyvan گفت...

sorrow AND DARK

baran گفت...

غنی، بدیع و شگفت آور.
دوستم، شاعر شدنت مبارک.

saba گفت...

مطالب اخیر خیلی بهتر و مناسبتره. علی الخصوص این شعر.

angel گفت...

دیدن یک مفهوم یا یک پدیده با نگاهی دیگر همیشه لذت بخش است.