گفتوگو با هومن پناهنده؛ در حسرت عقل نقاد
ما ايرانيان حدود صد سال است كه حسرت زندگي همچون جماعتي ديگر را ميخوريم. يكي از سفرنامههاي معروف ما «حيرتنامه» نام دارد. اين سفرنامه شرححال كسي بود كه به غرب سفر كرده و از ديدن مظاهر غرب اعم از اخلاق، نظم، قانون، ادب، صنعت و... دچار حيرت شده است. نكته اين است كه ما هنوز هم حیرت زده ایم و هنوز هم اگر مسافري از ايران براي اولين بار به غرب برود با اين حيرت برميگردد و داستانهاي حيرتانگيز تعريف ميكند.
جواد ماهزاده: بنابر شواهد، آنچه امروز از روحيات و اخلاقيات انسان ايراني مشاهده ميشود، كمترين شباهتي با ادعاهاي تاريخي و فرهنگي و تمدني ما ندارد. تنشهاي انسان سنتمدار و مشيتگرا در رويارويي با زندگي اجتنابناپذير مدرن و فراگير شدن قواعد جديد، امروز بيش از هر زمان نمود يافته و بر نگرانيها افزوده است. نگاه نقادانه هومن پناهنده به روند تعقل و خردورزي جامعه ايراني، بهدنبال يافتن مقصر و محاكمه عاملان نيست. او واقعنمايانه آفات ناشي از نبود عقل انتقادي را حتي در ميان روشنفكران بازنمايانده و اذعان داشته است كه با وجود شرايط حاضر، اگر وضع غير از آني باشد كه هست، جاي بسي تعجب است.
*** ما در زمانه مدرن زندگي ميكنيم اما هيچكدام ما احساس مدرن زيستن نميكنيم. تغييرات كلي و جزئي، اصلاحات و تحولات و رفتن و آمدن مديران و مسوولان فرهنگي و سياسي نتوانستهاند، قدمي ما را پيشتر ببرند و اندكي از تناقضات ديرين سنت و تجدد را برايمان حل و فصل كنند. تكتك ما روزبهروز خودمحورتر ميشويم و با قانونگريزي و لاقيديهاي اجتماعي و آنارشيگري، دستيابيمان را به نظمي معقول و انتخابهاي سياسي صحيح به تاخير مياندازيم. ما الان كجاي دنياي مدرن ايستادهايم و نسبت به گذشته خودمان كجا قرار داريم؟ ميخواهم به اين قضيه از منظري بپردازم كه مورد توجه و حساسيت خود من هست. طبيعتا ممكن است آنطور كه من قضيه را ميبينم و يا بر حساسيتهايي تاكيد ميكنم، كس ديگري ماجرا را اينطور نبيند و اصلا اهميت را هم به ابعاد و مسائلي ديگر بدهد. اما ميتوانم استدلال كنم كه آنچه ميبينم مهم است. بد نيست از اينجا شروع كنم كه من پيش و بعد از انقلاب تحتتاثير افكار و عواطف دكتر شريعتي بودم. ما در تمام اين دوران تلخكاميها و شكستهايي را داشتهايم اما حداقل رويا و آرزويي كه در سر داشتيم اين بود كه وقتي نظام شاهنشاهي سقوط كرد، اوضاع كاملا بهبود يابد. از طرفي ديگر در دوران معاصر، ما ايرانيان حدود صد سال است كه حسرت زندگي همچون جماعتي ديگر را ميخوريم. يكي از سفرنامههاي معروف ما «حيرتنامه» نام دارد كه در همين برخورد اوليه با نام آن، متوجه اسمي معنادار ميشويم. اين سفرنامه شرححال كسي بود كه به غرب سفر كرده و از ديدن مظاهر غرب اعم از اخلاق، نظم، قانون، ادب، صنعت و... آنها دچار حيرت شده است. نكته اين است كه ما هنوز هم حیرت زده ایم و هنوز هم اگر مسافري از ايران براي اولين بار به غرب برود با اين حيرت برميگردد و داستانهاي حيرتانگيز تعريف ميكند و ما هم از نظمپذيري و نحوه رانندگي و احترام ماموران پليس و خدماتدهي عمومي و هرچه در آنجا بوده، به تبع فرد مسافر، حيرتزده ميشويم. اين سنخ رابطه حيرتآميز با تناقضي هم همراه است. ما از يك طرف آنها را تحسين ميكنيم اما گلههايي هم هميشه از غرب داشتهايم و خيلي اوقات – و بلكه هميشه – خود را از آنان برتر و داناتر دانستهايم و گذشته و حالمان را به رخ آنها كشيدهايم. اما از سوي ديگر وضع ما، از لحاظ پايبنديهاي اخلاقي، نظم اجتماعي، وجدان كاري، قانونمندي و نظاير اينها روشن و مشخص است. به اينها اضافه كنيد دروغگويي و عدم صداقت، پيشبينيناپذيري، دورويي، بياعتمادي و پنهانكاري و... را.
البته نقش رسانه عمومي و دولتي كشور ما در تزريق بدبيني نسبت به جامعه غربي و يا خوشبيني مفرط و غيرواقعبينانه درباره خودمان انكارناپذير است. ما از آن طرف فقط آمار زندانيها و شكنجهها و سرقتها و تيراندازي در مدارس را رسما دريافت ميكنيم و از جامعه خودمان، دوستي و مهر و محبت و ايثار و همدلي را كه با سرپوش گذاشتنهاي بسيار همراه است. ما اولين درسهاي ديني و اخلاقيمان احترام به همنوع و رعايت حق همسايه است ولي چيزي كه در جامعه به آن برميخوريم نقض اين مدعا است. اين مساله با نظم سياسي و اجتماعي ما هم گره خورده است. مثلا از دوم خرداد 76، تعبيري چون دموكراسي بسيار رواج يافت و وارد فرهنگ عمومي و سياسي اجتماع شد. خاطرم نيست تا آن زمان اين واژه اينقدر بسامد داشته و در لايههاي مختلف نفوذ كرده باشد. اين باعث خوشحالي بود كه دموكراسي عزيز شد و هركس به نحوي سعي ميكرد خود را به رعايت دموكراسي ملتزم نشان دهد. اما اين پرسش هست كه ماهيت و واقعيتي چون دموكراسي تا چه حد با عادات و خلقيات ما همخواني دارد؟ قصد ندارم جامعه ايران را از طريق عينيات با انگليس و آلمان بسنجم و بگويم قانونمندي و نظمپذيريمان كمتر است و يا ثابت كنم كه دورويي و پنهانكاري در ما بيشتر است و بياعتمادي به آينده نزد ما بيش از غربيان مشاهده ميشود. اينها فرضيات من است و اگر آنها را قبول داريم بايد ببينيم كه آيا دموكراتيك نشدن ما و ساختار سياسي و اجتماعي ما با اين رفتارها و آداب فرهنگي ارتباطي دارد يا خير؟ آيا آدمهاي پنهانكاري كه از ابراز عقيده خود هراس دارند ميتوانند اجزاي يك جامعه دموكراتيك باشند؟ آيا ما به راحتي ميتوانيم نقطهنظرهايمان را راجع به مسائل مختلف و به صراحت ابراز كنيم؟ در مسائلي كمحساسيت هم صراحت وجود ندارد و عموما نظرهايي داده ميشود كه برآمده از دل آدمها نيست. من اين معضلات را به ضعف تعقل و عقلانيت نسبت ميدهم.
عدم رشد عقلانيت؟ عقل قوهاي است كه ميتواند قوي يا ضعيف باشد، بنابراين هم ميشود آن را تقويت كرد و هم تضعيف. اينكه انسان حيواني ناطق و صاحب عقل است به معني اين است كه بالقوه عقل دارد و بايد آن را پرورش دهد. يعني انسان در عين اينكه موجودي عاقل است شايد تعقل در او كم فعليت پيدا كند و اگر كم فعليت پيدا كند در رفتار فردي او اثر ميگذارد و در انواع و اقسام نقشهاي خانوادگي، اجتماعي، حرفهاي و... او تاثير ميگذارد. حال شما شايد بگوييد كساني كه تعقل را چيزي خوب ميدانند چرا به آن پايبند نيستند؟
اين عقل فردي است؛ يعني فرد به صورت شخصي شايد تنها براي خود و به نفع خود عقلانيتش را بروز دهد. مثلا زرنگي كند و از قانون فرار كند و يا ديگران را زير پا لگد كند و خود به پيشرفت برسد. بنابراين تصور ميكنم شما صورت اجتماعي عقلانيت را مدنظر داريد. ببينيد من تعقل را به معناي كلي در نظر ميگيرم؛ همچنان كه ميگوييم تعقل خوب است اما نميدانيم كه چيست و يا ساز و كار آن چگونه است. برخي ساز و كارهاي تعقل ورزيدن پيدا شده است؛ اينكه چطور فكر كنيم، مسائل را موشكافي كنيم و نقد كنيم... ميدانيم كه هركسي به سهم خود فكر ميكند؛ چه آن موتورسواري كه از پيادهرو استفاده ميكند و چه آن موتورسواري كه سر جاي خود پشت چراغ قرمز ميايستد. بنابراين به نظر ميرسد كه فكر كردنها با هم متفاوتند. تعقل ميتواند پرورش پيدا كند و شايد اگر آموزشي در اينباره انجام شود، موتورسوار را از پيادهرو به خيابان برگرداند. من نميگويم آدمها فكر نميكنند. منظور من فكر خاص است. آيا نميشود آموزشهايي داد و آموزشهايي ديد كه دائم دچار حيرت نشويم؟ بايد بپذيريم كه برخي تفكرات فاخرند و برخي نازل. يك نفر ميتواند از امروز براي عيد فطر سال آينده برنامهريزي داشته باشد و يك نفر هم ميتواند از برنامه فردايش بياطلاع باشد. پس جدا از اينكه همه ما موجوداتي انديشمند هستيم ولي همين نحوه انديشيدنها با يكديگر تفاوت دارد. وقتي ما چنين رفتارهاي پرغلط و مسالهداري از خود بروز ميدهيم، معنايش اين است كه خوب نميانديشيم.
آيا همين فكري كه شما از آن صحبت ميكنيد مانعي براي رشد دارد؟ ما در مدارس و نظام آموزشيمان، درسي نداريم كه عكس اين مساله را تدريس كند، هيچ عالم روحاني و روشنفكري هم آن را رد نكرده است، تلويزيون و رسانهها و كتابها هم همه را در ظاهر دعوت به انديشهورزي ميكنند و گوشها همه پر از نصيحت و هشدار براي رعايت قانون و تربيت صحيح و حفظ خانواده و... است. كسي ظاهرا قدمي براي حذف عقلانيت برنميدارد اما روند رشد معكوس است. آيا در پس اين درسها و نصايح، نكتهاي ديگر نهفته و مجموع آنها راهي اشتباه را پيش پا ميگذارند؟ اينجا بايد به مساله «عقل نقاد» يا «عقل انتقادي» اشاره كنيم كه جزو مهارتهاي زندگي محسوب ميشود. دانشمندان و متفكران مجهز به تفكر نقادند اما بايد ببينيم كه اين حوزه خاص براي رفع معضلات ما موثر است و راهكارهايي دارد يا خير. ما نميخواهيم سقراط و دكارت شويم اما آيا از اين مهارتها ميتوان براي نقشهاي شهروندي استفاده كرد و زندگي جمعي را ارتقا بخشيد؟ مثلاً بياييد درباره گفتوگو صحبت كنيم. همه ما در طول روز با انواع گفتوگو روبهروييم. گفتوگوي مجادلهآميز با يك راننده تاكسي، گفتوگوي زورگويانه و تحميلي، گفتوگوي عاطفي و دوستانه و ... اما ما به گفتوگوي عقلاني نياز داريم، گفتوگوي عقلاني ميان انسانهاي بالغ. رابرت هريس الگوهاي رفتار را اينگونه تقسيمبندي كرده است كه بخشي از رفتارهاي انسان، رفتارهاي يك بالغ است، بخشي ديگر رفتارهاي يك كودك و... كه آنها را در كتاب «وضعيت آخر» شرح داده است. بالطبع پاسخهاي يك بالغ با يك كودك تفاوتهايي آشكار و عميق دارد. در گفتوگوي عقلاني يك شنونده و يك گوينده داريم، گاهي يك گوينده و چند شنونده و گاهي هم حتي گوينده و شنونده يكي است. گوينده صاحب اين نقشهاست. بيانكننده نظر (مدعا) و مدافع ادعا. اين مسووليت گوينده در جريان يك گفتوگوي عقلاني است. شنونده هم مسووليت فهم سخن (مدعا) و ارزيابي آن را دارد. يعني او نبايد اسير اين توهم باشد كه كلام و پيام را فهميده است بلكه بايد به درك واقعي برسد و همچنين آن را ارزيابي كند. اين تقسيمبنديها را از همان آغاز بحث تعقل ميتوان شروع كرد و به مرحله گفتوگوي عقلاني رسيد و آن را خردتر كرد و به مردم آموزش داد. فرد اگر اينها را بداند خوب ميفهمد كه حرف را چطور بايد ابراز و عرضه كند و از سوي ديگر واقعا آن را بفهمد و ارزيابي كند. در جامعه ما اين اتفاق خيلي كم رخ ميدهد و از اين جهت آدمهايي بسيار پرمدعا هستيم؛ يعني بيشتر نظر ابراز ميكنيم بدون اينكه دليلي براي آنها داشته باشيم، در حالي كه عقلانيت ميگويد ادعا هرچه كمتر و استدلال و دليل هرچه بيشتر.
و اينكه ما هميشه خود را حق مطلق ميپنداريم، بيشتر ما را از گفتوگو بينياز ميكند. البته من هنوز دارم بحث فنومن را مطرح ميكنم. اين بحث را بايد پيش كشيد كه چه عواملي در اين باره موثر بودهاند؛ آيا عرفان و درك اشراقي باعث آن شده است؟ آيا اينكه تصور ميكنيم با حقيقت پيوندي بيواسطه و مستقيم داريم موجب ميشود بدون تلاش و صبر و كوشش و سعي محققانه آن را متعلق به خود بدانيم؟ به هر حال فرهنگ ما اشراقي است و متفكران ما هميشه شاعران بودهاند و شاعران هم كه اصل استدلال نبودهاند.
ما بر مبناي برخي اعتقادات مذهبيمان ميتوانيم يكشبه از گناهان خالي و پاك شويم. يعني اين مساله اينطور ميتواند ذهن ما را حركت دهد كه بعد از آن شب استغفار ميتوان دوباره به حال سابق بازگشت و يك سال هر عملي را مرتكب شد و سال بعد حساب و كتاب را فقط با خدا – آن هم نه با مردم و نزديكان- يكشبه حل و فصل كرد. بعضي مواقع اين خداترسي و واگذاردن امور به آخرت، ما را از دنيا و زندگيمان دور ميكند و گويي هيچ قانوني و قاعدهاي هم اهميت لازم را ندارد و ممكن است حقوقي را هم براي يكديگر قائل نشويم. اعتقاد داشتن ما فينفسه مشكلي ايجاد نميكند ولي اينكه به اين اعتقادات فكر كردهايم و آنها را ارزيابي كردهايم يا نه، اوضاع را متفاوت ميكند. اين همان گفتوگوي عقلاني است. گفتوگوي عقلاني و تفكر لزوماً به اين معني نيست كه به نتيجه درست منتج شود اما حداقلش اين است كه در مرحله حدس ما را فرو نميگذارد. بايد اعتقاداتمان را هم محك بزنيم و خودمان را بشناسيم. البته بايد بگويم براي ما زندگي هم مهم است وگرنه اينقدر حسرت و غبطه به ديگران نميخورديم و آرزوي داشتن بهترين خانهها و اتومبيلها را نميداشتيم. پس دنيا برايمان مهم است ولي واقعا مورخان بايد بگويند كه تعقل در ما از چه روزگاري رو به تضعيف گذارد. اگر بتوان براي تعقل ضوابطي تعيين كرد و براي بهتر فكر كردن آدمها روشهايي را در نظر گرفت، مردم هم بهتر با مسائل خود روبهرو ميشوند. بايد ببينيم در آموزشهاي پيشدبستان و دبستان و دبيرستان و بالاتر چه كار ميخواهيم بكنيم. جايگاه آموزش رسمي اينجا مشخص ميشود. حتي به كودكان پيشدبستان هم بايد نحوه مشاهده دقيق و سپس شرح آن مشاهده را آموزش داد. پس تعليم و تربيت و درس انشاء را نبايد دستكم بگيريم و يا در دانشگاه بيشتر ميبايست به مبحث روش تحقيق توجه كرد. دانشگاههاي ما از هر جهت بسيار ضعيفاند و همه ما به آن اذعان داريم. دانشگاه مهمترين تبلور فعاليت عقلاني يك قوم است. ضعف دانشگاه يعني ضعف عقلانيت. درست مثل تيم ملي فوتبال يك كشور كه مظهر و نمود و عصاره فوتبال يك كشور است. البته تعقل به يك فضاي باز اجتماعي هم نياز دارد كه در آن جرأت نقد و آزمون و خطا وجود داشته باشد. خيلي طبيعي است كه وقتي ما ابزار مورد نياز زيست مدرن را كه همانا تعقل است، نداريم، بايد دائم در حالت گيجي و سرگرداني و عدم توازن به سر ببريم.
شايد نمونه روشن آن مصرفگرا شدن ما باشد كه تنها خود را به بازاري خوب براي شرق و غرب تبديل كردهايم. شما به وضعيت تعليق فوتبال ما نگاه كنيد. يكي از اعضاي كميته انتقالي فدراسيون گفته است كه من سه چهار سال قبل اين اخطار را داده بودم كه ممكن است فوتبال ايران تعليق شود. اين چه بيماري است كه ميدانيم بهمن در حال فرو ريختن است و ما منتظريم تا بيايد و بعد تصميم بگيريم؟ آيا فكر ميكنيم بهمن در آخرين لحظه، مسير خودش را عوض ميكند؟ اين هم همان بد انديشيدن است.
در فضاي سنتي و محافظهكارانه كه تحول و دگرديسي كامل را برنميتابد و حتي در برابر تغييرات تدريجي هم مقاومت ميكند، چطور ميتوان نظم آموزشي مبتني بر نقد و عقلانيت مدرن داير كرد؟ اين مشكلاتي كه ما داريم مشكلات عوام ما نيست. البته عدهاي ميگويند بيشتر متعلق به عامه است ولي متأسفم كه بايد بگويم اين معضلات در مورد خواص ما صدق ميكند. ادعاي ما بيش از ادله ماست. ما بهراحتي و بدون حساسيت تجربي مينشينيم و راهحل ميدهيم. در حالي كه تجربه ميان حرفهاي معقول دست به انتخاب ميزند. بسياري از روشنفكران ما حرفهاي معقول ميزنند و فكر ميكنند همين حرفها مسائل را حل ميكند، در حالي كه بين حرفهاي معقول بايد گشت و ديد كه كداميك با واقعيت جور درميآيد. اين خصوصيت درسخواندههاي ماست واي به حال بقيه. ما نميتوانيم بدون در نظر گرفتن واقعيات و بدون علم تجربه نظر بدهيم.
شما معتقديد اصلاحات و تغيير بايد از سطح نخبگان ايجاد شود؟ من خودم شخصا هميشه به اين انديشيدهام كه چكار ميتوانم بكنم. بنابراين تصميم گرفتهام مطالب و درسهايي را تدريس كنم و عقل انتقادي را از طريق يادداشت و كلاس و... به ديگران منتقل كنم. ما نميتوانيم بگوييم كه با يك كل روبهرو هستيم كه جز با تغيير آن نميتوان تحولي ايجاد كرد. ما يا بايد كل را تغيير بدهيم و يا جزء را. من طرفدار موضعي هستم كه ميگويد «كل را نميشود تغيير داد» و اينگونه تغيير، تنها يك توهم است. تنها ميتوان هيأت حاكمه را تغيير داد كه آن هم كل نيست. مهندسي انقلابي اساسا مهندسي ناممكني است و انقلابيون چون سوداي تغيير كل را دارند، به اجزا نميانديشند و در نهايت اسير توهم ميشوند كه كل را تغيير دادهاند. در نتيجه هم چيزي را به وجود ميآورند كه اغتشاش و درهمريختگي است. تغيير بايد جزء به جزء صورت بگيرد. در واقع ما بايد از يك نقطهاي به مشكل حمله بكنيم و اينكه اين حمله خسارات و خطراتي در پي دارد، امري طبيعي است. ممكن است اگر از فردا جلوي موتورسواران متخلف را بگيريم، ضررهايي را متحمل شويم (مثلا در نحوه زندگي آنها)، ولي در نهايت ميدانيم كه سود اين كار از ضررش بيشتر است. بنابراين يا به اين نتيجه ميرسيم كه اگر دست به شرايط نزنيم بهتر است و يا اگر به تغيير فكر ميكنيم بايد درباره جزئيات خوب انديشه كنيم. بد نيست بدانيد از روزي كه شما براي قرار مصاحبه با من تماس گرفتيد (يك هفته قبل) كسان ديگري هم تماس گرفتهاند و با عجله درخواست سخنراني و مصاحبه و... داشتهاند. همه هم فكر ميكنند كه من و امثال من، همه مسائل را در ذهن آماده داريم و مهياي سخنراني درباره همه چيز هستيم. قبول كنيد كه حتي جامعه روشنفكري و اصلاحطلب ما نيز مساله را جدي نميگيرد وگرنه از قبل و با برنامهريزي اين دست دعوتها را انجام ميدادند تا به نتيجه مطلوب برسند. پس معلوم ميشود آنها هم دنبال رفع تكليفاند و براي هدفي كه دنبال ميكنند برنامه و جديتي قائل نيستند. اين روابط در همه جا شايع است و اصلاحطلب و غير اصلاحطلب ندارد. بايد به پروژهها نگاه جدي داشته باشيم. پس نبايد تعجب كنيم. اصلا اگر وضعمان غير از اين باشد تعجب دارد. وضع ما مثل آن شاگردي است كه در دانشگاه پيش استاد ميرود و ناله ميكند و ميگويد، پدر ندارد و مادرش بيمار است و راهش دور و وضع مالياش خراب است و اگر نمره نگيرد، اوضاعش بدتر ميشود و به اين ترتيب ميخواهد از استاد نمره بگيرد و قبول شود، در حالي كه نتيجه طبيعي او اين است كه رد شود و اگر قبول شود جاي تعجب وجود دارد. متاسفانه اصلاحطلبان هم مشكلاتي را كه به آن واقفاند جدي نميگيرند و ظاهرا فقط آرزوهايشان با طرف مقابل فرق ميكند، نه روشهايشان. چرا بايد از وضع موجود تعجب كنيم؟ مگر غير از اين است كه هرچه هست ناشي از اعمال خود ماست؟ اتفاقا روشنفكران بيشتر در معرض انتقاد قرار دارند. از يادمان نميرود وقتي آقاي كروبي در انتخابات آن پيشنهاد 50 هزار تومان را داد، خيليها لب به خنده باز كردند. ولي ديدند كه چقدر راي آورد و نشان داد كه جامعهاش را به خوبي ميشناسد. منتقدان و آنهايي كه پيشنهاد كروبي را مسخره ميدانستند، حتي بعد از راي بالاي او هم اين جرأت را به خود ندادند كه بر اشتباهشان اقرار كنند. ما دچار توهميم و به خاطر همين توهم است كه از وضع موجود تعجب ميكنيم.
منبع : بنیاد باران
ما ايرانيان حدود صد سال است كه حسرت زندگي همچون جماعتي ديگر را ميخوريم. يكي از سفرنامههاي معروف ما «حيرتنامه» نام دارد. اين سفرنامه شرححال كسي بود كه به غرب سفر كرده و از ديدن مظاهر غرب اعم از اخلاق، نظم، قانون، ادب، صنعت و... دچار حيرت شده است. نكته اين است كه ما هنوز هم حیرت زده ایم و هنوز هم اگر مسافري از ايران براي اولين بار به غرب برود با اين حيرت برميگردد و داستانهاي حيرتانگيز تعريف ميكند.
جواد ماهزاده: بنابر شواهد، آنچه امروز از روحيات و اخلاقيات انسان ايراني مشاهده ميشود، كمترين شباهتي با ادعاهاي تاريخي و فرهنگي و تمدني ما ندارد. تنشهاي انسان سنتمدار و مشيتگرا در رويارويي با زندگي اجتنابناپذير مدرن و فراگير شدن قواعد جديد، امروز بيش از هر زمان نمود يافته و بر نگرانيها افزوده است. نگاه نقادانه هومن پناهنده به روند تعقل و خردورزي جامعه ايراني، بهدنبال يافتن مقصر و محاكمه عاملان نيست. او واقعنمايانه آفات ناشي از نبود عقل انتقادي را حتي در ميان روشنفكران بازنمايانده و اذعان داشته است كه با وجود شرايط حاضر، اگر وضع غير از آني باشد كه هست، جاي بسي تعجب است.
*** ما در زمانه مدرن زندگي ميكنيم اما هيچكدام ما احساس مدرن زيستن نميكنيم. تغييرات كلي و جزئي، اصلاحات و تحولات و رفتن و آمدن مديران و مسوولان فرهنگي و سياسي نتوانستهاند، قدمي ما را پيشتر ببرند و اندكي از تناقضات ديرين سنت و تجدد را برايمان حل و فصل كنند. تكتك ما روزبهروز خودمحورتر ميشويم و با قانونگريزي و لاقيديهاي اجتماعي و آنارشيگري، دستيابيمان را به نظمي معقول و انتخابهاي سياسي صحيح به تاخير مياندازيم. ما الان كجاي دنياي مدرن ايستادهايم و نسبت به گذشته خودمان كجا قرار داريم؟ ميخواهم به اين قضيه از منظري بپردازم كه مورد توجه و حساسيت خود من هست. طبيعتا ممكن است آنطور كه من قضيه را ميبينم و يا بر حساسيتهايي تاكيد ميكنم، كس ديگري ماجرا را اينطور نبيند و اصلا اهميت را هم به ابعاد و مسائلي ديگر بدهد. اما ميتوانم استدلال كنم كه آنچه ميبينم مهم است. بد نيست از اينجا شروع كنم كه من پيش و بعد از انقلاب تحتتاثير افكار و عواطف دكتر شريعتي بودم. ما در تمام اين دوران تلخكاميها و شكستهايي را داشتهايم اما حداقل رويا و آرزويي كه در سر داشتيم اين بود كه وقتي نظام شاهنشاهي سقوط كرد، اوضاع كاملا بهبود يابد. از طرفي ديگر در دوران معاصر، ما ايرانيان حدود صد سال است كه حسرت زندگي همچون جماعتي ديگر را ميخوريم. يكي از سفرنامههاي معروف ما «حيرتنامه» نام دارد كه در همين برخورد اوليه با نام آن، متوجه اسمي معنادار ميشويم. اين سفرنامه شرححال كسي بود كه به غرب سفر كرده و از ديدن مظاهر غرب اعم از اخلاق، نظم، قانون، ادب، صنعت و... آنها دچار حيرت شده است. نكته اين است كه ما هنوز هم حیرت زده ایم و هنوز هم اگر مسافري از ايران براي اولين بار به غرب برود با اين حيرت برميگردد و داستانهاي حيرتانگيز تعريف ميكند و ما هم از نظمپذيري و نحوه رانندگي و احترام ماموران پليس و خدماتدهي عمومي و هرچه در آنجا بوده، به تبع فرد مسافر، حيرتزده ميشويم. اين سنخ رابطه حيرتآميز با تناقضي هم همراه است. ما از يك طرف آنها را تحسين ميكنيم اما گلههايي هم هميشه از غرب داشتهايم و خيلي اوقات – و بلكه هميشه – خود را از آنان برتر و داناتر دانستهايم و گذشته و حالمان را به رخ آنها كشيدهايم. اما از سوي ديگر وضع ما، از لحاظ پايبنديهاي اخلاقي، نظم اجتماعي، وجدان كاري، قانونمندي و نظاير اينها روشن و مشخص است. به اينها اضافه كنيد دروغگويي و عدم صداقت، پيشبينيناپذيري، دورويي، بياعتمادي و پنهانكاري و... را.
البته نقش رسانه عمومي و دولتي كشور ما در تزريق بدبيني نسبت به جامعه غربي و يا خوشبيني مفرط و غيرواقعبينانه درباره خودمان انكارناپذير است. ما از آن طرف فقط آمار زندانيها و شكنجهها و سرقتها و تيراندازي در مدارس را رسما دريافت ميكنيم و از جامعه خودمان، دوستي و مهر و محبت و ايثار و همدلي را كه با سرپوش گذاشتنهاي بسيار همراه است. ما اولين درسهاي ديني و اخلاقيمان احترام به همنوع و رعايت حق همسايه است ولي چيزي كه در جامعه به آن برميخوريم نقض اين مدعا است. اين مساله با نظم سياسي و اجتماعي ما هم گره خورده است. مثلا از دوم خرداد 76، تعبيري چون دموكراسي بسيار رواج يافت و وارد فرهنگ عمومي و سياسي اجتماع شد. خاطرم نيست تا آن زمان اين واژه اينقدر بسامد داشته و در لايههاي مختلف نفوذ كرده باشد. اين باعث خوشحالي بود كه دموكراسي عزيز شد و هركس به نحوي سعي ميكرد خود را به رعايت دموكراسي ملتزم نشان دهد. اما اين پرسش هست كه ماهيت و واقعيتي چون دموكراسي تا چه حد با عادات و خلقيات ما همخواني دارد؟ قصد ندارم جامعه ايران را از طريق عينيات با انگليس و آلمان بسنجم و بگويم قانونمندي و نظمپذيريمان كمتر است و يا ثابت كنم كه دورويي و پنهانكاري در ما بيشتر است و بياعتمادي به آينده نزد ما بيش از غربيان مشاهده ميشود. اينها فرضيات من است و اگر آنها را قبول داريم بايد ببينيم كه آيا دموكراتيك نشدن ما و ساختار سياسي و اجتماعي ما با اين رفتارها و آداب فرهنگي ارتباطي دارد يا خير؟ آيا آدمهاي پنهانكاري كه از ابراز عقيده خود هراس دارند ميتوانند اجزاي يك جامعه دموكراتيك باشند؟ آيا ما به راحتي ميتوانيم نقطهنظرهايمان را راجع به مسائل مختلف و به صراحت ابراز كنيم؟ در مسائلي كمحساسيت هم صراحت وجود ندارد و عموما نظرهايي داده ميشود كه برآمده از دل آدمها نيست. من اين معضلات را به ضعف تعقل و عقلانيت نسبت ميدهم.
عدم رشد عقلانيت؟ عقل قوهاي است كه ميتواند قوي يا ضعيف باشد، بنابراين هم ميشود آن را تقويت كرد و هم تضعيف. اينكه انسان حيواني ناطق و صاحب عقل است به معني اين است كه بالقوه عقل دارد و بايد آن را پرورش دهد. يعني انسان در عين اينكه موجودي عاقل است شايد تعقل در او كم فعليت پيدا كند و اگر كم فعليت پيدا كند در رفتار فردي او اثر ميگذارد و در انواع و اقسام نقشهاي خانوادگي، اجتماعي، حرفهاي و... او تاثير ميگذارد. حال شما شايد بگوييد كساني كه تعقل را چيزي خوب ميدانند چرا به آن پايبند نيستند؟
اين عقل فردي است؛ يعني فرد به صورت شخصي شايد تنها براي خود و به نفع خود عقلانيتش را بروز دهد. مثلا زرنگي كند و از قانون فرار كند و يا ديگران را زير پا لگد كند و خود به پيشرفت برسد. بنابراين تصور ميكنم شما صورت اجتماعي عقلانيت را مدنظر داريد. ببينيد من تعقل را به معناي كلي در نظر ميگيرم؛ همچنان كه ميگوييم تعقل خوب است اما نميدانيم كه چيست و يا ساز و كار آن چگونه است. برخي ساز و كارهاي تعقل ورزيدن پيدا شده است؛ اينكه چطور فكر كنيم، مسائل را موشكافي كنيم و نقد كنيم... ميدانيم كه هركسي به سهم خود فكر ميكند؛ چه آن موتورسواري كه از پيادهرو استفاده ميكند و چه آن موتورسواري كه سر جاي خود پشت چراغ قرمز ميايستد. بنابراين به نظر ميرسد كه فكر كردنها با هم متفاوتند. تعقل ميتواند پرورش پيدا كند و شايد اگر آموزشي در اينباره انجام شود، موتورسوار را از پيادهرو به خيابان برگرداند. من نميگويم آدمها فكر نميكنند. منظور من فكر خاص است. آيا نميشود آموزشهايي داد و آموزشهايي ديد كه دائم دچار حيرت نشويم؟ بايد بپذيريم كه برخي تفكرات فاخرند و برخي نازل. يك نفر ميتواند از امروز براي عيد فطر سال آينده برنامهريزي داشته باشد و يك نفر هم ميتواند از برنامه فردايش بياطلاع باشد. پس جدا از اينكه همه ما موجوداتي انديشمند هستيم ولي همين نحوه انديشيدنها با يكديگر تفاوت دارد. وقتي ما چنين رفتارهاي پرغلط و مسالهداري از خود بروز ميدهيم، معنايش اين است كه خوب نميانديشيم.
آيا همين فكري كه شما از آن صحبت ميكنيد مانعي براي رشد دارد؟ ما در مدارس و نظام آموزشيمان، درسي نداريم كه عكس اين مساله را تدريس كند، هيچ عالم روحاني و روشنفكري هم آن را رد نكرده است، تلويزيون و رسانهها و كتابها هم همه را در ظاهر دعوت به انديشهورزي ميكنند و گوشها همه پر از نصيحت و هشدار براي رعايت قانون و تربيت صحيح و حفظ خانواده و... است. كسي ظاهرا قدمي براي حذف عقلانيت برنميدارد اما روند رشد معكوس است. آيا در پس اين درسها و نصايح، نكتهاي ديگر نهفته و مجموع آنها راهي اشتباه را پيش پا ميگذارند؟ اينجا بايد به مساله «عقل نقاد» يا «عقل انتقادي» اشاره كنيم كه جزو مهارتهاي زندگي محسوب ميشود. دانشمندان و متفكران مجهز به تفكر نقادند اما بايد ببينيم كه اين حوزه خاص براي رفع معضلات ما موثر است و راهكارهايي دارد يا خير. ما نميخواهيم سقراط و دكارت شويم اما آيا از اين مهارتها ميتوان براي نقشهاي شهروندي استفاده كرد و زندگي جمعي را ارتقا بخشيد؟ مثلاً بياييد درباره گفتوگو صحبت كنيم. همه ما در طول روز با انواع گفتوگو روبهروييم. گفتوگوي مجادلهآميز با يك راننده تاكسي، گفتوگوي زورگويانه و تحميلي، گفتوگوي عاطفي و دوستانه و ... اما ما به گفتوگوي عقلاني نياز داريم، گفتوگوي عقلاني ميان انسانهاي بالغ. رابرت هريس الگوهاي رفتار را اينگونه تقسيمبندي كرده است كه بخشي از رفتارهاي انسان، رفتارهاي يك بالغ است، بخشي ديگر رفتارهاي يك كودك و... كه آنها را در كتاب «وضعيت آخر» شرح داده است. بالطبع پاسخهاي يك بالغ با يك كودك تفاوتهايي آشكار و عميق دارد. در گفتوگوي عقلاني يك شنونده و يك گوينده داريم، گاهي يك گوينده و چند شنونده و گاهي هم حتي گوينده و شنونده يكي است. گوينده صاحب اين نقشهاست. بيانكننده نظر (مدعا) و مدافع ادعا. اين مسووليت گوينده در جريان يك گفتوگوي عقلاني است. شنونده هم مسووليت فهم سخن (مدعا) و ارزيابي آن را دارد. يعني او نبايد اسير اين توهم باشد كه كلام و پيام را فهميده است بلكه بايد به درك واقعي برسد و همچنين آن را ارزيابي كند. اين تقسيمبنديها را از همان آغاز بحث تعقل ميتوان شروع كرد و به مرحله گفتوگوي عقلاني رسيد و آن را خردتر كرد و به مردم آموزش داد. فرد اگر اينها را بداند خوب ميفهمد كه حرف را چطور بايد ابراز و عرضه كند و از سوي ديگر واقعا آن را بفهمد و ارزيابي كند. در جامعه ما اين اتفاق خيلي كم رخ ميدهد و از اين جهت آدمهايي بسيار پرمدعا هستيم؛ يعني بيشتر نظر ابراز ميكنيم بدون اينكه دليلي براي آنها داشته باشيم، در حالي كه عقلانيت ميگويد ادعا هرچه كمتر و استدلال و دليل هرچه بيشتر.
و اينكه ما هميشه خود را حق مطلق ميپنداريم، بيشتر ما را از گفتوگو بينياز ميكند. البته من هنوز دارم بحث فنومن را مطرح ميكنم. اين بحث را بايد پيش كشيد كه چه عواملي در اين باره موثر بودهاند؛ آيا عرفان و درك اشراقي باعث آن شده است؟ آيا اينكه تصور ميكنيم با حقيقت پيوندي بيواسطه و مستقيم داريم موجب ميشود بدون تلاش و صبر و كوشش و سعي محققانه آن را متعلق به خود بدانيم؟ به هر حال فرهنگ ما اشراقي است و متفكران ما هميشه شاعران بودهاند و شاعران هم كه اصل استدلال نبودهاند.
ما بر مبناي برخي اعتقادات مذهبيمان ميتوانيم يكشبه از گناهان خالي و پاك شويم. يعني اين مساله اينطور ميتواند ذهن ما را حركت دهد كه بعد از آن شب استغفار ميتوان دوباره به حال سابق بازگشت و يك سال هر عملي را مرتكب شد و سال بعد حساب و كتاب را فقط با خدا – آن هم نه با مردم و نزديكان- يكشبه حل و فصل كرد. بعضي مواقع اين خداترسي و واگذاردن امور به آخرت، ما را از دنيا و زندگيمان دور ميكند و گويي هيچ قانوني و قاعدهاي هم اهميت لازم را ندارد و ممكن است حقوقي را هم براي يكديگر قائل نشويم. اعتقاد داشتن ما فينفسه مشكلي ايجاد نميكند ولي اينكه به اين اعتقادات فكر كردهايم و آنها را ارزيابي كردهايم يا نه، اوضاع را متفاوت ميكند. اين همان گفتوگوي عقلاني است. گفتوگوي عقلاني و تفكر لزوماً به اين معني نيست كه به نتيجه درست منتج شود اما حداقلش اين است كه در مرحله حدس ما را فرو نميگذارد. بايد اعتقاداتمان را هم محك بزنيم و خودمان را بشناسيم. البته بايد بگويم براي ما زندگي هم مهم است وگرنه اينقدر حسرت و غبطه به ديگران نميخورديم و آرزوي داشتن بهترين خانهها و اتومبيلها را نميداشتيم. پس دنيا برايمان مهم است ولي واقعا مورخان بايد بگويند كه تعقل در ما از چه روزگاري رو به تضعيف گذارد. اگر بتوان براي تعقل ضوابطي تعيين كرد و براي بهتر فكر كردن آدمها روشهايي را در نظر گرفت، مردم هم بهتر با مسائل خود روبهرو ميشوند. بايد ببينيم در آموزشهاي پيشدبستان و دبستان و دبيرستان و بالاتر چه كار ميخواهيم بكنيم. جايگاه آموزش رسمي اينجا مشخص ميشود. حتي به كودكان پيشدبستان هم بايد نحوه مشاهده دقيق و سپس شرح آن مشاهده را آموزش داد. پس تعليم و تربيت و درس انشاء را نبايد دستكم بگيريم و يا در دانشگاه بيشتر ميبايست به مبحث روش تحقيق توجه كرد. دانشگاههاي ما از هر جهت بسيار ضعيفاند و همه ما به آن اذعان داريم. دانشگاه مهمترين تبلور فعاليت عقلاني يك قوم است. ضعف دانشگاه يعني ضعف عقلانيت. درست مثل تيم ملي فوتبال يك كشور كه مظهر و نمود و عصاره فوتبال يك كشور است. البته تعقل به يك فضاي باز اجتماعي هم نياز دارد كه در آن جرأت نقد و آزمون و خطا وجود داشته باشد. خيلي طبيعي است كه وقتي ما ابزار مورد نياز زيست مدرن را كه همانا تعقل است، نداريم، بايد دائم در حالت گيجي و سرگرداني و عدم توازن به سر ببريم.
شايد نمونه روشن آن مصرفگرا شدن ما باشد كه تنها خود را به بازاري خوب براي شرق و غرب تبديل كردهايم. شما به وضعيت تعليق فوتبال ما نگاه كنيد. يكي از اعضاي كميته انتقالي فدراسيون گفته است كه من سه چهار سال قبل اين اخطار را داده بودم كه ممكن است فوتبال ايران تعليق شود. اين چه بيماري است كه ميدانيم بهمن در حال فرو ريختن است و ما منتظريم تا بيايد و بعد تصميم بگيريم؟ آيا فكر ميكنيم بهمن در آخرين لحظه، مسير خودش را عوض ميكند؟ اين هم همان بد انديشيدن است.
در فضاي سنتي و محافظهكارانه كه تحول و دگرديسي كامل را برنميتابد و حتي در برابر تغييرات تدريجي هم مقاومت ميكند، چطور ميتوان نظم آموزشي مبتني بر نقد و عقلانيت مدرن داير كرد؟ اين مشكلاتي كه ما داريم مشكلات عوام ما نيست. البته عدهاي ميگويند بيشتر متعلق به عامه است ولي متأسفم كه بايد بگويم اين معضلات در مورد خواص ما صدق ميكند. ادعاي ما بيش از ادله ماست. ما بهراحتي و بدون حساسيت تجربي مينشينيم و راهحل ميدهيم. در حالي كه تجربه ميان حرفهاي معقول دست به انتخاب ميزند. بسياري از روشنفكران ما حرفهاي معقول ميزنند و فكر ميكنند همين حرفها مسائل را حل ميكند، در حالي كه بين حرفهاي معقول بايد گشت و ديد كه كداميك با واقعيت جور درميآيد. اين خصوصيت درسخواندههاي ماست واي به حال بقيه. ما نميتوانيم بدون در نظر گرفتن واقعيات و بدون علم تجربه نظر بدهيم.
شما معتقديد اصلاحات و تغيير بايد از سطح نخبگان ايجاد شود؟ من خودم شخصا هميشه به اين انديشيدهام كه چكار ميتوانم بكنم. بنابراين تصميم گرفتهام مطالب و درسهايي را تدريس كنم و عقل انتقادي را از طريق يادداشت و كلاس و... به ديگران منتقل كنم. ما نميتوانيم بگوييم كه با يك كل روبهرو هستيم كه جز با تغيير آن نميتوان تحولي ايجاد كرد. ما يا بايد كل را تغيير بدهيم و يا جزء را. من طرفدار موضعي هستم كه ميگويد «كل را نميشود تغيير داد» و اينگونه تغيير، تنها يك توهم است. تنها ميتوان هيأت حاكمه را تغيير داد كه آن هم كل نيست. مهندسي انقلابي اساسا مهندسي ناممكني است و انقلابيون چون سوداي تغيير كل را دارند، به اجزا نميانديشند و در نهايت اسير توهم ميشوند كه كل را تغيير دادهاند. در نتيجه هم چيزي را به وجود ميآورند كه اغتشاش و درهمريختگي است. تغيير بايد جزء به جزء صورت بگيرد. در واقع ما بايد از يك نقطهاي به مشكل حمله بكنيم و اينكه اين حمله خسارات و خطراتي در پي دارد، امري طبيعي است. ممكن است اگر از فردا جلوي موتورسواران متخلف را بگيريم، ضررهايي را متحمل شويم (مثلا در نحوه زندگي آنها)، ولي در نهايت ميدانيم كه سود اين كار از ضررش بيشتر است. بنابراين يا به اين نتيجه ميرسيم كه اگر دست به شرايط نزنيم بهتر است و يا اگر به تغيير فكر ميكنيم بايد درباره جزئيات خوب انديشه كنيم. بد نيست بدانيد از روزي كه شما براي قرار مصاحبه با من تماس گرفتيد (يك هفته قبل) كسان ديگري هم تماس گرفتهاند و با عجله درخواست سخنراني و مصاحبه و... داشتهاند. همه هم فكر ميكنند كه من و امثال من، همه مسائل را در ذهن آماده داريم و مهياي سخنراني درباره همه چيز هستيم. قبول كنيد كه حتي جامعه روشنفكري و اصلاحطلب ما نيز مساله را جدي نميگيرد وگرنه از قبل و با برنامهريزي اين دست دعوتها را انجام ميدادند تا به نتيجه مطلوب برسند. پس معلوم ميشود آنها هم دنبال رفع تكليفاند و براي هدفي كه دنبال ميكنند برنامه و جديتي قائل نيستند. اين روابط در همه جا شايع است و اصلاحطلب و غير اصلاحطلب ندارد. بايد به پروژهها نگاه جدي داشته باشيم. پس نبايد تعجب كنيم. اصلا اگر وضعمان غير از اين باشد تعجب دارد. وضع ما مثل آن شاگردي است كه در دانشگاه پيش استاد ميرود و ناله ميكند و ميگويد، پدر ندارد و مادرش بيمار است و راهش دور و وضع مالياش خراب است و اگر نمره نگيرد، اوضاعش بدتر ميشود و به اين ترتيب ميخواهد از استاد نمره بگيرد و قبول شود، در حالي كه نتيجه طبيعي او اين است كه رد شود و اگر قبول شود جاي تعجب وجود دارد. متاسفانه اصلاحطلبان هم مشكلاتي را كه به آن واقفاند جدي نميگيرند و ظاهرا فقط آرزوهايشان با طرف مقابل فرق ميكند، نه روشهايشان. چرا بايد از وضع موجود تعجب كنيم؟ مگر غير از اين است كه هرچه هست ناشي از اعمال خود ماست؟ اتفاقا روشنفكران بيشتر در معرض انتقاد قرار دارند. از يادمان نميرود وقتي آقاي كروبي در انتخابات آن پيشنهاد 50 هزار تومان را داد، خيليها لب به خنده باز كردند. ولي ديدند كه چقدر راي آورد و نشان داد كه جامعهاش را به خوبي ميشناسد. منتقدان و آنهايي كه پيشنهاد كروبي را مسخره ميدانستند، حتي بعد از راي بالاي او هم اين جرأت را به خود ندادند كه بر اشتباهشان اقرار كنند. ما دچار توهميم و به خاطر همين توهم است كه از وضع موجود تعجب ميكنيم.
منبع : بنیاد باران